• وبلاگ : قاصدكي به رنگ آسمان
  • يادداشت : خانه ي دوست همين جاست ...
  • نظرات : 1 خصوصي ، 21 عمومي
  • ساعت ویکتوریا

    نام:
    ايميل:
    سايت:
       
    متن پيام :
    حداکثر 2000 حرف
    كد امنيتي:
      
      
       1   2      >
     
    + رهاجون 
    سميراجون ميشه بگي چندسالته؟بچه کجايييييييييييييييييييييييييييييي؟
    پاسخ

    14 سالمه بچه ي تهران ...
    سلام
    چه مطالب قشنگي گذاشتي
    پاسخ

    سلام ... ممنون ...
    + ستوده 
    سلام سمير جون
    بايد به اطلاعت برسونم که
    شمارت و اون برگه را گم کردم
    بيا تووب من برام خصوصي بزن
    بدوووووووووووووووووووووو
    پاسخ

    ايميلت رو روي دستم نوشته بووووووووووودي پاک شد ... باش الان ميام ...
    + ستوده 
    بدووووووووووووووووووووووووووو
    پاسخ

    آمددددددددددددددددددددددددم ...

    سميرا جونم اجازه ميدي هر کدوم از متناي قشنگتو که خواستم بر دارم(براي دوستام يا بقيه بفرستم)؟

    پاسخ

    سلام عزيز دل ... اينكه اجازه نمي خوووووووااااااااااااااااااااد ... چرا كه نه ... هر كدوم رو كه خواستي بردار ...


    اي بابا . . .

    حالا تو ي واو ياد گرفتي . . .

    تو همه ي جوابا واو پايه ثابته . . .

    سميرا ي چيزي شده!!!

    خداياااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااا

    پاسخ

    هموني كه تلفني گفتي بوووووووووووود ديگه ... دوس دارم بگم به تو چه ... بعدشم نرگس با ورگس خيلي فرق داره من نرگس رو بيشتر دوس دارم ...

    روي ايوان کهنه

    چند تکه مهرباني

    افتاده است

    سرم را بالا مي‌گيرم

    تو هنوز مرا دوست داري...

    پاسخ

    عزيز دلم ... : x


    دلم باغي پر از ريحان و گل بود
    به روي رود عشقت مثل پل بود
    نگاهم کردي و ويران شد اين دل
    مگر چشم تو از قوم مغول بود؟

    قاصدك مهلاآپمااااااااااااااااا...

    پاسخ

    ميام ولي الان نه ... حووووووصله ندارم ...
    + عطيه 
    ديگه سر نمي زني گلم
    ديگه نميام ها؟
    پاسخ

    چشم ميام ... فعلا من دارم در راه پروژه شهيد مي شم
    + سيلام 
    عكاس سر كلاس درس آمده بود تا از بچه‌هاى كلاس عكس يادگارى بگيرد. معلم هم داشت همه بچه‌ها را تشويق مي‌كرد كه دور هم جمع شوند.

    معلم گفت: ببينيد چقدر قشنگه كه سال‌ها بعد وقتى همه‌تون بزرگ شديد به اين عكس نگاه كنيد و بگوئيد: اين احمده، الان دكتره. يا اون مهرداده، الان وكيله.

    يكى از بچه‌ها از ته كلاس گفت: اين هم آقا معلمه، الان مرده.

    ************ ********* ********* ********* ********

    معلم داشت جريان خون در بدن را به بچه‌ها درس مى‌داد.

    براى اين كه موضوع براى بچه‌ها روشن‌تر شود گفت: بچه‌ها! اگر من روى سرم بايستم، همان طور كه مى‌دانيد خون در سرم جمع مى‌شود و صورتم قرمز مى‌شود.

    بچه‌ها گفتند: بله.

    معلم ادامه داد: پس چرا الان كه ايستاده‌ام خون در پاهايم جمع نمى‌شود؟

    يكى از بچه‌ها گفت: براى اين كه پاهاتون خالى نيست.

    ************ ********* ********* ********* ********

    بچه‌ها در ناهارخورى مدرسه به صف ايستاده بودند. سر ميز يك سبد سيب بود كه روى آن نوشته بود: فقط يكى برداريد، خدا ناظر شماست.

    در انتهاى ميز يك سبد شيرينى و شكلات بود. يكى از بچه‌ها رويش نوشت: هر چند تا مى‌خواهيد برداريد! خدا مواظب سيب‌هاست.

    پاسخ

    :دي ... مي شه بپرسم شما كي هستي ؟؟؟
    + سيلام 

    دختر كوچكى با معلمش درباره نهنگ‌ها بحث مى‌كرد.

    معلم گفت: از نظر فيزيكى غيرممكن است كه نهنگ بتواند يك آدم را ببلعد زيرا با وجودى كه پستاندار عظيم‌الجثه‌اى است امّا حلق بسيار كوچكى دارد.

    دختر كوچك پرسيد: پس چطور حضرت يونس به وسيله يك نهنگ بلعيده شد؟

    معلم كه عصبانى شده بود تكرار كرد كه نهنگ نمى‌تواند آدم را ببلعد. اين از نظر فيزيكى غيرممكن است.

    دختر كوچك گفت: وقتى به بهشت رفتم از حضرت يونس مى‌پرسم.

    معلم گفت: اگر حضرت يونس به جهنم رفته بود چى؟

    دختر كوچك گفت: اونوقت شما ازش بپرسيد.

    *****

    يك روز يك دختر كوچك در آشپزخانه نشسته بود و به مادرش كه داشت آشپزى مى‌كرد نگاه مى‌كرد.

    ناگهان متوجه چند تار موى سفيد در بين موهاى مادرش شد.

    از مادرش پرسيد: مامان! چرا بعضى از موهاى شما سفيده؟

    مادرش گفت: هر وقت تو يك كار بد مى‌كنى و باعث ناراحتى من مى‌شوي، يكى از موهايم سفيد مى‌شود.

    دختر كوچولو كمى فكر كرد و گفت: حالا فهميدم چرا همه موهاى مامان بزرگ سفيد شده!

    پاسخ

    جاااااااااالب بود ...

    سلام...

    عكسات خيلي قشنگه!

    به منم سر بزن!

    پاسخ

    ممنون عزززززززززيز دل ... باش ميام ... در اسرع وقت
    سلام سميرا جونم

    کجايي.....................
    بابا نمي ايييييييييييييييي
    پيش ما
    سر نمي زني!!!!!!!!!؟؟؟؟؟؟


    پاسخ

    سلام ... همين دور و برا ... چرا ميام ... ولي هيچ كدوم از مشقام رو ننونشتم ...
    + مسافر 

    در جزيره اي زيبا تمام حواس،زندگي ميکردند: شادي،غم،غرور،عشق ...

    روزي خبر رسيد که به زودي جزيره به زير آب خواهد رفت.همه ي ساکنين جزيره قايق

    هايشان را آماده و

    مي خواستند جزيره را ترک کنند،اما (عشق) مي خواست که تا آخرين لحظه بماند،چون او عاشق جزيره بود......

    وقتي جزيره به زير آب فرو ميرفت عشق از ثروت که با قايقي باشکوه جزيره را ترک

    ميکرد کمک خواست و به او گفت:آيا ميتوانم با تو هم سفر شوم؟ ثروت گفت :نه،

    من مقدار زيادي طلا ونقره داخل قايقم هست و ديگر جايي براي تو وجود ندارد.

    پس عشق از غرور که با يک کرجي زيبا راهي مکان امني بود،کمک خواست.

    غرور گفت:نه، نميتوانم تو را با خود ببرم چون تمام بدنت خيس و کثيف شده و قايق

    زيباي مرا کثيف خواهي کرد.

    غم در نزديکي عشق بود،پس عشق به او گفت:اجازه بده تا با تو بيايم.

    غم با صداي حزن آلود گفت:آه،عشق، من خيلي ناراحتم واحتياج دارم تا تنها

    باشم....عشق اين بار سراغ شادي رفت و او را صدا زد. اما او آنقدر غرق شادي وهيجان

    بود که حتي صداي عشق را هم نشنيد.

    آب هر لحظه بالا بالا تر ميامد و عشق ديگر نا اميد شده بود که ناگهان صدايي سالخورده

    گفت:بيا عشق من تو را خواهم برد...

    عشق آنقدر خوشحال شده بود که حتي فراموش کرد نام پيرمرد را بپرسد و سريع

    خود را داخل قايق انداخت و جزيره را ترک کرد.

    وقتي به خشکي رسيدند،پيرمرد به راه خود رفت و عشق تازه متوجه شد کسي که

    جانش را نجات داده چقدر بر گردنش حق دارد.

    عشق نزد علم که مشغول حل مسائلي روي شن هاي ساحل بود، رفت و از او پرسيد: آن پيرمرد که

    بود؟علم پاسخ داد:زمان

    عشق با تعجب پرسيد : زمان؟! اما چرا او به من کمک کرد؟

    علم لبخند خردمندانه اي زد و گفت:زيرا (( تنها زمان قادر به درک عظمت عشق ميباشد)).

    پاسخ

    wow
    + مسافر 

    دوست دارم لبالب......................

    ميميره عشقم ازتب...........................

    پرميشم ازاسم تو ....................

    هرثانيه هرشب...............................

    پاسخ

    wow
       1   2      >