سفارش تبلیغ
صبا ویژن

 

 

که گفته فاتحه ی خاطراتت را بخوانی ؟ به چه حقی ؟ به چه اجازه ای ؟ خجالت نمی کشی ؟

کم آوردی . کم آوردی و می خواهی حالا به قیمت کم آوردنت مجوز فوت این بد بخت ها را هم صادر کنی و راهی گورستان قلبت کنی  ... اما اینکه  مردن نیست . قتل است . تو خودت می کشی شان با دست های خودت . به چه جرمی ؟ به چه حقی ؟ اصلا مگر دست توست ؟‌ کم آوردی . زود بود . نا امیدم کردی . ناامیدم کردی که این قدر زود نا امید شدی . این سنگ قبری که ایستاده ای بالا سرش فاتحه می خوانی مرده ای درونش نخوابیده است . کجای این دنیا مرده جلوی چشمانت برایت راه می رود . این خاطرات بد بخت زنده اند هنوز . زنده اند که با یک جمله یک کلمه یک تصویر دست خودت را می گیرند و می برندت به جایی دور . تو را بی خود می کنند از خودت . این سنگ قبر را رها کن . فاتحه خواندن برای کدام مرده ؟ نخوان . فاتحه نخوان . شروع کن از سر خط . هنوز تمام نشده . برگه ی سفید زیاد است . بنویس . باز هم بنویس از خاطراتت . از خاطرات جدیدت . بی حکمت نیست این رفتن ها و خاطره جا گذاشتن ها . فاتحه نخوان ... 

پینوشت : خوب ننوشتم قبول دارم ... ولی خو ... حرف دلم بود ... به بزرگواری خودتون ببخشید ... 

مخاطب خاص ( لطفا به خودت بگیر ) : تو را از خودم راندم ... و تا مدتها ... به تماشای رفتنت نشستم... فکر می کنی.... همین... برای یک عمر زجر کشیدنم کافی نیست.......؟!

مخاطب خاص بازم :  با حرفهایت ... من را به هم ریختی ... با عذر خواهی های آبکی ...کنار هم ... چیده نمی شوم دیگر ..!!

 


+[ تاریخ چهارشنبه 91/4/21ساعت 10:28 عصر نویسنده س م ی ر ا | قاصدک فوت شده ]