سفارش تبلیغ
صبا ویژن

fj96nt2iq2hoj66ipr7j.jpg

 

هیچ کس وسوسه اش نکرد هیچ کس فریبش نداد. او خودش سیب را از شاخه چید و گاز زد و نیم خوررده دود انداخت . او خودش از بهشت بیرون رفت و وقتی که به پشت دروازه ی بهشت رسید ایستاد انگار می خواست چیزی بگوید . چیزی اما نگفت ...

 

 

خودش را سرزنش می کرد . همه چیز نا خواسته ی نا خواسته اتفاق افتاده بود . نا خواسته ی نا خواسته فریب خورد . نا خواسته ی نا خواسته وسوسه شد . نا خواسته ی نا خواسته گوش کرد نا خواسته ی نا خواسته بازیچه دست شیطان شد ... بدش می آمد از شیطان ... او زمین را دوست نداشت و حالا باید به خاطر شیطان بهشت را ترک می کرد ...

شیطان می دیدش ... از دور نگاهش می کرد و دنبال راه حلی بود تا بازهم فریبش بدهد  …هنوز پایش را روی زمین نگذاشته بود که شیطان اذیت کردن را شروع کرد ... شیطان  از خورشید نفرت داشت... چون خورشید نور داشت و  روشن بود ...  و شیطان عاشق تاریکی و ظلمت ... اما خورشید مشخص می کرد همه چیز را ... درست را  از نادرست ، بد را  از  خوب ، زشت را  از زیبا ، اما شیطان نمی خواست او همه چیز را ببیند می خواست سرش به سنگ بخورد ... به سنگ گناه ... می خواست راه را غلط برود ، می خواست دوست را غلط بشناسد ، می خواست گناه را نبیند به آن دست بزند ، می خواست او نبینتش وقتی که توی قلبش می نشیند ، وقتی که قلبش را تیره و تار و کدر می کند ...

رفت و گشت ... آنقدر گشت تا توانست جهل را پیدا کند ... آن وقت آن را روی صورت او ریخت ... او دیگر جایی را نمی دید سرش به دیوار می خورد ... را های اشتباه را می رفت ...دست هایش را به گناه می زد و  لباس هایش را با  اشتباه و گناه کثیف می کرد ... او هیچ چیز نمی دید ...حتی نمیدید که شیطان بار ها و بارها از کنار قلبش عبور کرد حتی ندید که او بعضی وقت ها می آمد و توی قلبش می نشست  ...

شیطان زمین‌را برایش تیره‌کرد . کدر کرد ، سفت‌ کرد و سخت. دامن او ‌ به‌ سختی زمین‌ گرفت‌ و دستش‌ به‌ تیرگی‌اش‌ آغشته‌ شد. و او‌ هر روز قطره‌قطره‌ تیره‌تر شد و ذره‌ذره‌ سخت‌تر.

چشمانش نمی دید اما هنوز هم مانند ستاره می درخشید ، شیطان درون قلبش نشسته بود ولی قلبش هنوز هم مثل آسمان آبی بود ، پیراهنش با گناه کثیف شده بود آما هنوز بوی بهشت می داد .... دلش نمی خواست که کور باشد و نتواند خوبی را از بدی تشخیص دهد دلش برای روز های بهشتی بودنش تنگ شده بود قلبش را هر روز با دستانش وجب می گرفت و می فهمید هر روز تنگ تر و تنگتر می شود ... آنقدر تنگ شد که دیگر جایی نداشت ... و او گریه کرد و نمی دانست که پاکی اشک هایش جهل را از روی چشمانش پاک می کند و او را بینا می کند ... وقتی سرش را بالا آورد تازه فهمید که می بیند ... و تازه فهمید که اشک هایش آنقدر پاک بوده که وقتی روی دست هایش چکیده جای آنها دوبال درآمده ... دو بال کوچک نارنجی  که می توان به وسیله اش پیش خدا برگشت ...

پینوشت : دو خط اول این داستان ، از داستان دوبال کوچک و نارنجی عرفان نظر آهاریه و بقیه اش رو خودم نوشتم ...

سوااااال : به نظرتون اگه من آخرش این رو حذف می کردم " که می توان به وسیله اش پیش خدا برگشت ... " بهتر می شد ؟؟؟؟


+[ تاریخ پنج شنبه 89/10/23ساعت 11:51 صبح نویسنده س م ی ر ا | قاصدک فوت شده ]