سفارش تبلیغ
صبا ویژن

 

دل تنگم ... نمی دانم چه می خواهد ... این روزها بهانه گیر شده ...

کم طاقت شده ... بی حوصله شده ... آخر حرف هایش را همیشه نا تمام میگذارد ...

دلم از من نارحت است ... با من قهر کرده ... این را سر کلاس عربی فهمیدم ...

وقتی مریم یک کاغذ گذاشت رو به رویم و دلم نقاشی کشید ...

آنقدر دلم خط خطی کرد که فهمیدم عصبانی است ...

حق دارد ، هنوز هم نشناختمش ... یا اگر شناختمش سرزنشش کردم ... نگذاشتم آنی باشد که هست ...

این روز ها آنقدر ساکتش کردم و نگذاشتم حرف بزند که تنگ شده ...

ولی سکوت هایش همه ی حرف هایش را به من می فهماند ...

همه ی خستگی هایش را ... و همه ی حرف های ناتمامش را ...

ولی من برای همه ی کار هایم دلیل دارم می خواهم بزرگ شود ...

آنقدر بزرگ که زود به زود تنگ نشود ... آنقدر بزرگ که کسی به او نگوید کوچک ...

به بزرگی دریا ... که اگر کسی چیزی به سمتش پرتاب کرد آن را در خودش گم کند ...

 پینوشت :

با یه دل لجباز باید چی کار کرد ؟؟؟

کاش دلم می فهمید که همه ی اینا فقط و فقط به خاطر خودشه ...

کاش می فهمید من نمی خوام که سنگ شه ...

کاش می فهمید ...

چه روز های عجیبی ...


+[ تاریخ سه شنبه 89/11/26ساعت 1:51 عصر نویسنده س م ی ر ا | قاصدک فوت شده ]