سفارش تبلیغ
صبا ویژن

من اینجا روبه روی خودم نشسته ام ... سرزنش شدن را دوست ندارم ولی این بار انگار لازم است ...

دعوایشان شده ... آن هم چه دعوایی ... فلب و عقل هیچ وقت با هم نمی ساختند ... خودم را این جا قاضی کردم تا قضاوت کند بینشان ... عقلم مغرور و بی دغدغه قلب ترک برداشته ام را نگاه می کند و لبخندی تمسخر آمیز میزند ... و قلب مظلومانه سرش را پایین انداختهو تنها اشک میریزد ... به دست هایم نگاه می کنم ... چه قدر کوچکند ... عقلم با این ها می خواست کاری به این بزرگی انجام دهد ؟؟؟ چشمانم را میبندم و خیال می کنم که دست هایم بزرگند و کاری که پیش رویم هست کوچک ... اما چشمانم را که باز می کنم و وقتی از توی آینه دست هایم را نگاه می کنم میبینم نه ... هنوز هم خیلی کوچک اند ... این دست ها نمی توانند ... عقل سرم داد می زند ... آهای کم آوردی ...بزرگ شدن برای تو ساخته نشده زیر بارش خرد میشوی ... قلبم چشمانش خیس شده ... خیلی درد کشیده ... و تنها مظلومانه عقل را که داد میزند نگاه می کند ... حرف های عقل تمام شد حالا نوبت اوست که حرف بزند ... صدایش میلرزد ... از چشمان خیسش آرام آرم اشک میریزد ...

نگاهش می کنم ... می گوید به کدامین گناه مرا مجازات کردی ؟؟؟ مجازات حق من نبود ... من پر بودم ولی تو پر بودنم را ندیدی ... و تو فقط نیمه ی خالی را نگاه کردی ... چون عقل نگذاشت که پر بودنم را ببینی ... درد کشیدم اما دردهایم را حس نکردی ... ترک خوردم اما تو صدای ترک خوردنم را هم نشینیدی ... گوش هایت را عقل گرفت و تو کر شدی ... از بس پر شدم داشتم منفجر میشدم اما تو نفهمیدی ... چرا فهمیدی شنیدی دیدی ... دقیقا همین امروز که عطیه گفت تو حتی نمی خواهی به من هم بگویی چت شده ... خواستم زبان باز کنم اما عقل جلوی دهانت را گرفت ... من پر شدم ... آنقدر پر که دیگر نیمه ی خالی وجود نداشت که نگاهش کنی ... آن موقع بود که دیگر چشمانت را بستی به روی همه کس ، به روی همه چیز ... من سکوت کردم ... و فقط نگاهش کردم ...

عقل گفت ... باز هم حرف های بچگانه ... هرچیزی که مانعت می شود از سر راه بردار ... قلبت مانع توست پس کنارش بزن ...حرف هایش مرا میترساند .... یادم می آید که امروز عطیه گفت من سمیرای غمگین نمی خواهم ... اما سمیرای شاد کجاست ؟؟؟ نمیبینمش ... یاد حرف مریم می افتم که میگفت سمیرا همیشه خنده هایش از ته دل است اما کو ؟؟؟ آن خنده هایی که از ته دل بودن ؟؟؟ آن آرامشی که در اعماق وجودم بود ؟؟؟ سمیرا رفته ... نمی دانم کجا ... نمی دانم کی ... اما رفته ... این جا نیست ...اینی که این جا نشسته سمیرا نیست ... یک نفر که نمی دانم کیست این جا روبه روی آینه ایستاده با یک عقل مغرور و یک دل ترک برداشته ... یک نفری که کم آورده ... یک نفر که تازه فهمیده که قضاوت کارش نیست و تازه فهمیده که دست هایش کوچکند ...


+[ تاریخ جمعه 89/11/29ساعت 3:3 عصر نویسنده س م ی ر ا | قاصدک فوت شده ]