سفارش تبلیغ
صبا ویژن

 

ورقش می زنم . قیافه ام بعد از هر ورقی که میزنم دیدنی است . بعضی وقت ها اخم می کنم . بعضی وقت ها می خندم . بعضی وقت ها از خجالت سرخ میشوم . چه سالی بود . چه خاطراتی . چه روز هایی . بعضی ورق ها را نخوانده رد می کنم حتی نمی خواهم یک لحظه نگاهم به نگاهشان بیافتد . اولش که خواستم شروعش کنم چه قدر می ترسیدم .دستم میلرزید . چه سختی هایی که کشیدم . دست نوشته های آن روز ها را دارم که پایینشان نوشته ام : نوشته شده در بدترین سال زندگیم . نه . بی انصافیست . امسال را دوست داشتم با همه ی بدی هایش با همه ی خوبی هایش با همه ی خاطرات ریز و درشتش با همه ی ترسیدن هایش با همه ی هیجاناتش با همه ی شیطنت هایش و با همه ی آشنایی هایش . آره . دوستش داشتم . شاید روزی بهترین سال زندگیم شود نمی دانم . امسال داستانم را قشنگ نوشتم . درست است که با ترس و لرز اول داستان را شروع کردم اما نگذاشتم آخر داستان این سال زندگیم بی سر و ته بماند . تمامش کردم .  و در این تمام شدن خیلی چیز ها را فهمیدم . آخر داستان و اولش را با هم مقایسه می کنم ... من چه قدر بزرگ شده ام . حتی از نوشته هایم پیداست . انگار به اندازه ی 100 سال فرق کرده ام .خیلی چیز ها را به دست آوردم و خیلی چیز ها را از دست دادم . ولی راضیم . نمی خواهم گله کنم . نه . داستان سال 1389 را دوست دارم با تمام فصل های داستانی اش. شخصیت های اصلی داستان پارسال را مرور می کنم . آشنایی هایم با آنها . خاطراتم . همه چیز را . به قهرمان های داستانم که میرسم نا خودآگاه این جمله یادم می آید که حضور هیچ کس در زندگی ما اتفاقی نیست . خداوند در هر حضوری رازی نهفته است ، خوشا آن روزی که دریابیم راز این حضور ها را . شاید علت وجود بعضی از قهرمان های داستان را هنوز ندانم ولی آرزو می کنم که بالاخره یه روزی راز حضورشون رو بفهمم . کتابم را ورق می زنم . و روی صفحه ی بعد آن بالا می نویسم بسم الله الرحمان الرحیم . خط بعد زیر به نام خدا می نویسم داستان سال 1390 . و از این جاست که داستان سال 90 آغاز میشود ...

پینوشت : عیدتون پیشاپیش مبارک ...


+[ تاریخ چهارشنبه 89/12/25ساعت 5:38 عصر نویسنده س م ی ر ا | قاصدک فوت شده ]