سفارش تبلیغ
صبا ویژن

چشم هایم دنبال بهانه می گردند انگار . نگاهش می کنم . با تمام هیجان دارد برایم خاطره تعریف می کند . چشم هایش از شادی برق می زند . حسودی می کنند چشمانم به چشمانش . سرم را می اندازم او هنوز با تمام هیجان می گوید و می گوید . و من لبخند ماسیده ی روی لبم را تحویلش می دهم . سرم داد می زند : سمیرا کجایی ؟ اصلا می شنوی چی می گم ؟‌ وقتی با تو حرف می زنم توی چشمام نگاه کن .چشمانم را از روی زمین برمی دارم نگاهش می کنم . انگار پشت نگاه سردم آتش روشن کرده اند تا شاید گرمی بخش این نگاه مرده ام باشد . حس می کنم داغ شدن چشم هایم را. قرمز شدن پلک هایم را . من می خندم و چشمانم را پشت این پرده قایم می کنم . این پرده ی آبی مدام روی چشمانم می خزد . می ترسم . این روز ها از آدم ها مثل لولو خورخوره های دنیای کودکانه ام می ترسم . می ترسم به چشم هایش نگاه کنم وآن وقت ... یک آن حس می کنم چیزی از روی قلبم سر می خورد می خواهد به زمین بیفتد که ... گرفتمش ... درست به موقع . شیشه ی غرور لعنتی ام را می گویم .

 

دستم را روی چشمم می کشم . می مالمش . لبخند می زنم و سرم را بالا می آورم . زل می زنم توی چشمان شادش ومی گویم : ببخشید فکرکنم یه چیزی رفته توش . و به روی خودم نمی آورم که چشما هایم به برق نگاهش حسادت می کنند .

 

پینوشت :‌ برای چشم هایم نماز باران بخوان . بغض امانش را بریده .

 


+[ تاریخ دوشنبه 90/11/3ساعت 7:22 عصر نویسنده س م ی ر ا | قاصدک فوت شده ]