سفارش تبلیغ
صبا ویژن

djfwc6jc0h5wvknromxy.jpg

گفتم که ... باز هم بپرسی همان را می گویم ... حرف من همان است که بود ... "نیست " ... آن طوری نگاهم نکن . گرمای چشمانت من و این احساس یخ زده ام را ذوب می کند . نه اصلا بخار می کند . می ترسم دیگر از همین احساس یخ زده هم چیزی برایم نماند .

بس کن . من که تردید ندارم . چه کسی همچین حرفی را زده ؟! اصلا ... اصلا اگر هم داشته باشم ، تو چرا به رویم می آوری ؟ تو که با منی نه با دیگران . باید به نفع من باشی مگر نه ؟!

از دست من دل خور نباش . همه اش تقصیر این زمستان نامرد بود ، که خودم هم ندانستم از کجا سرو کله اش پیدا شد . آمدو با خودش نامرد خوب برف و بوران و ترگ آورد . چنان یخبندانی در خیابان های دلم درست کرد که مدت هاست این جا روزنامه ها همه چیز را تعطیل اعلام کردند . حتی به خط های ارتباطی اش هم رحم نکرد . همه اش اشغال است و اشغال . دیگر هر که از این جا رد می شود سرما با استخوان و تارو پودش عجین می شود . نمونه اش همین نگاه هایی که هر روز از خیابان های این شهر رد میشوند .

قلب یخ زده ی من ! چشم هایت را ببند . نگاهم نکن . این قدر این واژه ی ناهنجار تردید را زمزمه نکن . یک حالا را سعی کن چشم بپوشی از حقیقت . باور کن چیزی در این دنیا عوض نمی شود ، جز این دل من که هر روز خوش تر میشود .

گفتم که ... باز هم بپرسی همان را می گویم ... حرف من همان است که بود ... "نیست "‌...


+[ تاریخ شنبه 90/11/29ساعت 11:54 عصر نویسنده س م ی ر ا | قاصدک فوت شده ]