سفارش تبلیغ
صبا ویژن

     می نشینم روی صندلی . سرم را می گیرم . دوباره این سردرد همیشگی سرو کله اش پیدا شد . یکی از بچه ها دستش را بلند می کند . صدایش را می شنوم که می گوید : "خانوم اجازه !" سرم را بلند می کنم . نگاهش می کنم . خوب نمی بینمش انگار همه ی دنیا دارد دور سرم می چرخد . حتی او .... می گوید:"می خواهید برم براتون آب بیارم " سرم را به نشانه ی نه تکان می دهم . هیچ کس حرفی نمی زند . برخلاف چند دقیقه پیش که همه یشان داشتند تو سرو کله ی هم می زدند . حالا همه شان خیره به من نگاه می کنند . کتاب تاریخ را می کوبم روی میز . احساس می کنم همه ی خستگی هایم همین لحظه روی سرم آوار شده اند . شروع می کنم توی کلاس راه رفتن و بین نیمکت ها را سرک می کشم . همیشه وقتی دبیرستانی بودم دلم می خواست یکبار هم که شده تجربه ی شیرین معلمی را با تمام گوشت و پوستم حس کنم . صدای له شدن چیزی را زیر پایم احساس می کنم . بر می گردم . موشک را از روی زمین بر می دارم . به این فکر می کنم .که سازنده اش تا کنون چند عدد از این موشک ها درست کرده که اینقدر عجیب تمام تکنیک های پرواز را برای ساختنش به کار گرفته و کاملا حرفه ای بودنش از سرو روی موشکش می بارد . بازش می کنم . اما .... نمی خوانمش . نمی دانم چرا اما انگار همه ی خاطرات دبیرستانم جلوی چشمانم می آید . خاطرات آن دانش آموز 16 ساله ی فرهنگ که حالا شده است این خانوم معلم 40 ساله . بر می گردم سمت تخته . عکس خودم را روی صفحه ی سفیدش می بینم . یک آن خودم را در لباس مدرسه فرض می کنم خنده ام می گیرد . بچه ها زیر لب با هم پچ پچ می کنند و به خیالشان من نمی شنوم که می گویند دیوانه شده . به روی خودم نمی آورم می روم روی تخته می نویسم برای جلسه ی بعد ..... صدای فریاد های اعتراض بلند میشود . تنها چیزی که از حرف هایشان می فهمم خانوم خانوم گفتن های با غر و لند هایشان است . دلم تنگ می شود . خیلی تنگ .... تنگ روز هایی که آرزوی معلم شدن می کردم و حالا آروزی دانش آموز بودن . یاد زنگ های عربی می افتم و لیست خروار ها خروار تکلیف هفته ی بدمان که اشکمان را شب قبلش واقعا در می آورد و چه شکایت هایی که با هرکدام از شماره هایی که معلم سر خط می گذاشت بلند نمیشد . یاد دلشوره ها و نذرو نیاز های زنگ اقتصاد و جامعه می افتم یاد ترس هایم . لبخند می زنم . یادم می آید معلم که دستش را به ماژیک می برد انگار زلزله ی 8 ریشتری دلمان را می لرزاند . یاد حسرت هایمان می افتم که چه قدر دلمان می خواست یک جلسه فقط یک جلسه معلم یادش برود این تکلیف های کوفتی را پای تخته بنویسد . یاد خودم می افتم . لبخندم خشک می شود . یاد خودم و روز های دبیرستانیم که چه قدر با درس خواندن های زیادی تلفشان کردم . به خودم می آیم . یکی از بچه ها می گوید :" خانوم ماژیک خشک شد لااقل درش را ببندید . " چه جمله ی آشنایی . خنده ام می گیرد . روی تخته کنار تکلیف جلسه ی بعد می نویسم " فقط زندگی کنید ، تکلیف نداریم ." بچه ها دست می زنند . زنگ می خورد . کلاس خالی می شود و نیمکت ها . و آنوقت من می مانم و حسرت و نیمکت هایی که روزی تمام خاطرات زندگی ام را می ساختند .

پینوشت : سفری بود به آینده ....

 نقل قول از یک معلم ادبیات که دانش آموزانش خیلی اذیتش کردن :‌معلمی تجربه ی خوبی است ولی شیرین نیست . طعم گس دارد . خرمالو دوست داری ؟

 

 


+[ تاریخ پنج شنبه 90/12/18ساعت 9:27 عصر نویسنده س م ی ر ا | قاصدک فوت شده ]