سفارش تبلیغ
صبا ویژن

تنها بود و کوچک . کمرش زیر بار تنهایی اش خرد شده بود . دلش از روزگار پر بود . روز گار بی رحمی که او را به سمت تنهایی کشانده بود . دلش از عالم و آدم شکسته بود . آدم هایی که او را از خود رانده بودند . او تنهایی را نمی خواست . دوست نداشت که تنها باشد . از تنهایی می ترسید .

فکر می کرد . گریه می کرد . جیغ می کشید . اما چه فایده هیچ کدام درمان درد تنهایی نمی شد .

فکر کرد . به روزهایی که واژه ی تنهایی برایش غریبه بود . روزهایی که قدر کنار هم بودن را ندانست . روزهایی که انسان های تنها را مسخره می کرد . روزهایی که دلیل تنهایی آدم ها را بی عرضه بودن آن ها می دانست . روزهایی که آنقدر دوروبرش شلوغ بود که حس نکرد چیزی به نام تنهایی در کمینش است . روز هایی که هنوز تنها نشده بود . روز هایی که هنوز دلش نشکسته بود . روزهایی که غرور کمش را از دست نداده بود . روزهایی که بابتشان حاضر به فخر فروختن به دیگران بود . روزهایی که هنوز چیزی که از آن میترسید سرش نیامده بود . روز هایی که ...

حالا او دچار شده بود . دچار تنهایی . دچار دلشکستگی . دچار پوچی . دچار بی رحمی روزگار و سرنوشت شوم . تقدیری که از آن خوشش نمی آمد . کاش به تنهایی عادت کرده بود قبل از آنکه تنها شود . ای کاش صدای پای تنهایی را که به سمتش می دوید شنیده بود . ای کاش از تنهایی نمی ترسید . ای کاش از تنهایی فرار نمی کرد . ای کاش رنگ و بوی تنهایی را می شناخت . ای کاش انسان های تنها را قدری درک می کرد . ای کاش خودش کاری نمی کرد که تنها شود .

آنقدر فکر کرد ، آنقدر خود را بابت کرده ها و نا کرده هایش لعنت کرد ، آنقدر روزگار و سر نوشت را بی رحم خواند ، آنقدر فریاد زد که خدا دلش به حال او سوخت . به ابرها گفت ببارید . ابر ها باریدند . و او صدای باران را شنید . صدای باران صدای خدا بود . صدای خدایی که جواب گریه های او را داده بود . صدای خدایی که دل شکسته او را دیده بود . صدای خدایی که سرزنش ها و خیالت او را شنیده بود . صدای خدایی که می دانست او از تنهایی می ترسد . صدای خدایی که می خواست بگوید تو تنها نیستی من اینجا هستم . در همین حوالی کنار تو .در همین نزدیکی .

انسان صدای خدا را شنید . دستش را بلند کرد . باران را گرفت . باران شد یک پل . پل ارتباطی او و خدا . او سرش را بالا گرفت . آسمان را دید . قطره های باران را که به صورتش می خوردند را حس کرد . در واقع او خدا را حس کرد . چه حس عجیبی داشت . چه حس زیبایی . کاش من هم جای او بودم . او زیر لب گفت : خدایا ! تو را فراموش کرده بودم . یادم نبود که تو اینجایی ... من تنها نیستم ... تو کنارمن و با منی .... و بلند فریاد زد : آنسوی تنهایی ها خدایی هست که داشتنش جبران همه ی تنهایی ها و همه ی بی کسی هاست . 

 


+[ تاریخ جمعه 89/8/14ساعت 1:34 عصر نویسنده س م ی ر ا | قاصدک فوت شده ]