سفارش تبلیغ
صبا ویژن

کتاب درسی را از خستگی می اندازم زمین . آن هم صاف می آید و می آید می خورد درست روی صورت تو . دلم برایت آتش می گیرد . به نشانه ی عذر خواهی ، می نشینم کنارت روی زمین . دستم را بالای سرت می برم و می کنم لای موهای ژولیده پولیده ات . مرتبشان می کنم و زل می زنم به لپ گل گلی ات . صورتم را می چسبانم به صورت گرم و نرم تو و چشم هایم را می بندم . دیگر نه به درس های نخوانده ام فکر می کنم نه به امتحان فردا و برگه ی امتحانی ای که معلوم نیست قرار است چه دسته گلی تویش بکارم . چشم هایم را باز می کنم . دلم می خواست این لحظه را در یک باغ پر از گل باشم ، بچرخم و بچرخم . مثل کودکی هایم دست هایم را از هم باز کنم و چشمانم را ببندم و هی بچرخم . و وقتی چشم هایم را باز بکنم بیفتم وسط برگ های زرد شده و افسرده درختان پاییز . برگ هایی که تنها به قیمت خسته شدن درخت از آن ها رنگ زرد جدایی به خود می زنند . دلم می خواهد دستم را روی گلبرگ های گل های آفتاب گردان بکشم و اشک های شبنم زده ی چشمشان را آرام آرام پاک کنم . پاک کنم و بگویم دیدید اشک ها و التماس هایتان به ماه کار خودش را کرد ؟ ، ‌دیدید چه قدر ماه مهربان بود که زود رفت وجایش را داد به دوستتان خورشید؟ به او که بیایدتوی آسمان و بخنددو شما با او نور بازی کنید .

به صورتت نگاه می کنم و خودم را لابه لایش ،‌لابه لای گل های صورتی اش غرق می کنم . دستم را رویشان می کشم و تنها به این فکر می کنم . به اینکه چه راحت می توان با یک دنیا خیال دست خستگی را که سفت آدم را چسبیده از دست جدا کرد . به اینکه فرش کوچک کف اتاق هم چه قدر می تواند آدم را از خستگی هایش جدا کند ...


+[ تاریخ چهارشنبه 90/10/21ساعت 3:22 عصر نویسنده س م ی ر ا | قاصدک فوت شده ]

این جا تازگی ها حال و هوایش غریب شده . تو که قدم بر میداری ، پاهایت را سنگی زمین آزار می دهد . نفس که می کشی انگار هوایی نمی آید داخل و هوایی نمی رود بیرون . حس غریب بودن بین آدم هایی که برایت آشناتر از دیگران اند، هوا را پر کرده . راه هم که می روی انگار در میان دریای خاطرات زیر موج های دل تنگی غرق می شوی . عقربه های ساعت را جلوی چشمانت می بینی که پشت هم از حقیقت گذر عمر فرار می کنند ولی انگار این جا ـ درست در نقطه ای که تو ایستاده ای ـ زمان را نگه داشته اند ، یا نه اصلا دارند زمان را به عقب بر می گردانند . به جایی که تو دلت را و خیلی ها جانشان را جا گذاشتند و رفتند . تو می روی این موج های دل تنگی پشت سرت مثل سیلی خاطرات را روی سرت آوار می کنند .

تو چشم هایت را می بندی و خودت را میان زمینی خاکی می بینی . اما نه ، این جایی که تویی شاید از هر جای دیگر این کره ی خاکی آسمانی تر باشد . دور تا دورش را سیم خاردار کشیده اند و تابلوی خطر گذاشته اند ولی تو این جا از همیشه آزاد تر و آرام تری . نه خطر می فهمی نه اسارت . تو این جا اصل معنی آزادی را با تمام وجودت لابه لای این سیم خاردار ها حس می کنی ، وقتی رویشان سربند یا حسین را می بینی . تو این جا اصل معنای کربلا را با وجود فاصله ها می فهمی ، وقتی در شلمچه از پشت سیم خاردار ها به سمت کربلا زیارت عاشورا را با قلبت می خوانی . تو این جا کنار خار ها اصل معنی عشق را می فهمی ، وقتی از داستان پلاکی لابه لای میدان مین برایت می گویند . تو این جا اصل معنای مردانگی و قوی بودن را کنار این اشک ها تجربه می کنی ،‌وقتی کنار اروند صدای گریه های پرجوش و خروشش را می شنوی که از مرد های مفقود در دلش سخن می گوید .

چشم هایت را که باز می کنی خودت را نزدیک تر می بینی . دیگر چیزی نمانده و فاصله ای نیست تا تجدید این خاطرات ...


+[ تاریخ پنج شنبه 90/10/15ساعت 6:27 عصر نویسنده س م ی ر ا | قاصدک فوت شده ]