سفارش تبلیغ
صبا ویژن

آن روز هیچ کس نفهمید چه شد . نفهمید چه شد که گسل نگاه تو با نگاه او با هم بر خورد کرد . نفهمید چه شد که دلت لرزید . چه شد که دیوار هایش ترک خورد . چه شد که سقف دل بزرگت روی عقلت آوار شد . چه شد که عقل داد کشید و کمک خواست اما انگار آوار های دلت بزرگتر از این حرف ها بود که بخواهد مجالی برای در آمدن صدای نفس های عقل ‍پیدا کند ...

آن روز هیچ کس ندانست ... هیچ کس ندانست تنها عامل این فاجعه برخورد گسل نگاه نبود شاید آتشفشان عشق درون دلت فوران کرده بود و نتیجه اش شده بود این سنگ های آذرین و بلورین دلت . کسی نفهمید که این خاکستر های معلق در هوای دلت نتیجه ی این آتشفشان بوده و حالا دارد دودش اول از همه به چشم دل خودت می رود و اول او را کور می کند .

کسی انگار نفهمید که این خاکستر های بی خیالی نشسته روی دیوار های دلت درست آن زمانی که فکر می کردی بی اثر شده اند گر گرفتند و آتش به جان دلت انداختند . نه انگار کسی نفهمید آن روز چه شد . چه شد که دلت این چنین آوار شد ...

پینوشت : بابت دیر به دیر نت اومدنم از همگی معذرت می خوام ...


+[ تاریخ یکشنبه 90/9/27ساعت 4:12 عصر نویسنده س م ی ر ا | قاصدک فوت شده ]

چشم هایش را باز کرد . خودش را مقابل آینه دید . نگاهش را دوخت به دخترک توی آینه . چه قدر نگاهش هراسان بود ! انگار ترسیده بود از حقیقتی که مقابلش توی بوم آینه نقاشی کرده بودند . دخترک باور نکرد این خودش باشد . باور نکرد که این تغییره روی سرش آوار شده و خودش را به دست روز گار از این رو به آن رو کرده و اصلا متوجه نشده باشد . دخترک باور نکرد . برایش محال بود . ار خودش بدش آمد و خودش را که برانداز می کرد نفرت در چشمانش شعله می کشید . از طرفی هم دلش می شوخت برای دخترک معصوم  توی آینه که قبلا که بود و چه بود و حالا چه شد ؟نگاهش را به زمین انداخت دیگر طاقت دیدن این همه تغییر نداشت . نگاهش را راهی باغ گل گلی فرش اتاق کرد و برای بدرقه پشت سرش کاسه کاسه آب ریخت گریه کرد و زیر لب با خود تکرار کرد باور نمی کنم . دلش نمی خواست باور کند دلش می خواست چشم هایش را روی بوم آینه ببندد و آنچه را که خودش می خواست نقاشی کند روی همه ی حقیقت ها خط بکشد و بالایش با خودکار قرمز بنویسد دروغ است . دلش می خواست آینه ها دروغ بگویند خسته شده بود از راست گویی ها ، از حرف های راست ، از حقیقت ها . دلش می خواست به دخترک توی آینه بگوید که از این جا برود هر چه سرش داد زد هر چه خواهش کرد ، فایده نداشت دخترک با همان نگاه هراسان رو به رویش درون آینه ایستاده بود دلش می خواست حقیقت را بشکند خرد کند و با همه ی توانی که دارد ، با همه ی حرص ، زیر پایش له کند . دست های دخترک توی آینه را نگاه کرد . چه قدر کوچک بودند چه قدر پاک بودند . تنها چیزی که تغییر نکرده بود در دخترک توی آینه انگار همین دست ها بود . چشمش را از دست های دخترک برداشت . به چشم هایش نگاه کرد . ترسید . بدش آمد . دستش را بلند کرد . چشمانش را بست . همه ی تنفرش را در دست هایش جمع کرد. و صدای شکسته شدن . دیگر هیچ چیز نفهمید . نفهمید که تنها عضو تغییر نکرده در دخترک توی آینه را هم با دست های خودش رنگ تغییر رویش پاچید .

پینوشت :  آب را گِل نکُنید ... شاید از دور علمدارِ حسین ... مشکِ طفلان بر دوش ... زخم و خون بر اندام ... می رِسَد تا که از این آب روان ... پُر کُنَد مشکِ تهی ... بِبَرَد جرعه یِ آبی ... برساند به حرم ... تا علی اصغرِ بی شیرِ رباب ... نَفَسَش تازه شَوَد ... و بخوابد آرام ... آب را گِل نکُنید

التماس دعای شدید این شبا ...


+[ تاریخ چهارشنبه 90/9/9ساعت 4:37 عصر نویسنده س م ی ر ا | قاصدک فوت شده ]


اب را گل کردند

چشم ها را بستند

و چه با دل کردند

وای سهراب کجایی آخر ؟!

زخم ها بر دل عاشق کردند

خون به چشمان شقایق کردند

کجایی آخر؟!

که همین نزدیکی

عشق را دار زدند

همه جا سایه ی دیوار زدند

صبر کن

قایقت جا دارد ؟!

من هم می خواهم دور شوم از این خاک غریب

تو کجایی آخر؟!

 پینوشت : خودم ننوشته بودم ...


+[ تاریخ پنج شنبه 90/9/3ساعت 1:30 عصر نویسنده س م ی ر ا | قاصدک فوت شده ]