سفارش تبلیغ
صبا ویژن

 

 

h9t8tuy62khrk97jhye.jpg

دلت که سرد شود ، کم کم شکوفه های صورتی احساس هم پشت بندش یخ می زند . و شکوفه های صورتی قلبت که یخ زد آرام آرم جوانه های سبز امید نیز پژمرده می شوند . و تو آن ابرچشمانت هم هر چه قدر که ببارید کافی نیست برای سیر شدن خاک ترک خورده ی قلبت ...

نه که باریدن این ابر های تیرو تار غم روی دلت بی فایده باشد نه ... ولی برای هم آوردن این ترک ها  ، برای سبز شدن این جوانه ها ، برای سیرتر شدن رنگ صورتی این شکوفه ها ، کمی باید از غوره های صبر حلوا ساخت ...

باید صبر کرد و منتظر ماند . منتظر آمدن بهار هایی که رفتنی پشت سر آمدنشان قایم نشده است . باید نگاه را دخیل بست به ضریح آبی رنگی ... ضریح آبی رنگ بی گوشه ای که حرارت دست هایی پشتش ، همه ی دخیل ها را دانه به دانه باز می کند . دست هایی که گرمایش آتشی برای یخ ها ، خورشید همه ی جوانه ها و نمک همه ی قلب های لیز است ... 

ینوشت : دیگر هیچ چیز مثل نگاه کردن به آسمان آرامم نمی کند ... اصلا ... اصلا ... اصلا فکر می کنم عاشق رنگ آبی شدم ... آن هم آبی آسمانی ... 

صدور هیچ گذرنامه و ویزایی لازم نیست ، وقتی به خدا “پناهنده” می شوید . . .

 دل آدما ؛ شیشه نیست که روی آن "هــــــا" کنیم ... بعد با انگشت یه قلب بکشیم و وایسیم آب شدنش رو تماشا کنیم و کیف کنیم !!! رو شیشه نازک دل آدما اگه قلبی کشیدی ؛ باید مردونه پاش بایستی .... 


+[ تاریخ چهارشنبه 91/2/27ساعت 4:39 عصر نویسنده س م ی ر ا | قاصدک فوت شده ]

 

qwzjp3mqxf7n40zz9i.jpg

نه ... 

دیگر من چیزی نمی گویم ... 

می خواهم از تکرار ها فرار کنم ...

شاید رسیدم ...

رفتن رسیدن است ...

می روم به جایی دور به اسم روز های جدید ...

البته خیلی هم دور نیست ...

شاید هم نزدیک است ...

اگر دست دراز کنم دستم می رسد ...

اما همین دست دراز کردن خودش خیلی است ... 

این بار نمی گویم ...

می خواهم تو بخوانی ... 

این روز ها کمتر کسی در چشم هایم نگاه می کند ... 

تو نگاه کن ... 

حرف هایم آخر گفتنی نیست ... 

روی زبان نمی آیند ... 

به هم نمی چسبند ... واژه نمی شوند ... 

نوشتنی هم نیست ... 

نگاه کن ... 

تو این حرف ها را بخوان ... 

نگاهم آنقدر ها هم بد خط نیست ... 

نترس ... 

دلم تنگ شده برای اینکه با نگاه حرف بزنم ... 

حرف دل ... 

دلم تنگ شده برای سکوت ... 

سکوت هایی که به اندازه ی تمام دنیا معنا دارند ... 

خدایا .... 

بخوان ... 

بلند بلند بخوان ... 

پینوشت :‌ دارم میچکم ... از لای دلم ... 


+[ تاریخ شنبه 91/2/23ساعت 9:33 عصر نویسنده س م ی ر ا | قاصدک فوت شده ]

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

اولین روز آشنایی را خاطرت هست . همان روزی که تو می خندیدی و ما گریه می کردیم . آن روزتو می خندیدی و آرام دست هایت که از بند بندش عشق می چکید را روی سرمان  می کشیدی و ما خیس می شدیم زیر این نم نم عشق . گریه می کردیم و اشک هایمان بی آنکه بدانند یا بفهمند لابه لای قطره قطره عشق های تو گم میشد . آن روز ها کسی عشق تو را ندید . نه فقط آن روز . تو که اخم کردی ، داد زدی ، سخت گرفتی ، دعوایمان کردی ، هم کسی عشق تو را نفهمید . و این برای عاشق سخت است . سخت است که عاشقی کند و معشوق عشقش را نبیند . برای فرهاد سخت بود که کوه بکند و شیرین کوه کندن را نبیند .

و اما تو که خود برای خودت یک پا فرهاد بودی ، کم با فرهاد ها سرو کار نداشتی . فرهاد هایی که  با دست های خودت راهیشان کردی رفتند . فرهاد هایی که تو فرهادشان کردی . فرهاد هایی که آسمانی شدند و تو که خود راه آسمان را بلد بودی روی این کره ی خاکی ماندی . و چه خوب هم راهی  آسمانشان کردی . فرهاد هایی که می گویم نمره یشان همیشه 20 بود . برای خودشان شاگرد اول هایی بودند . از همان اول هم اهل ته کلاس نبودند . همیشه سر بودند . گاهی از خود تو هم سر تر . دفترشان پاک بود . بی غلط . بی خط خوردگی .

تو روی قلبشان نوشتی . واج به واج ،‌حرف به حرف ، هجی کردی . سرمشق دادی ایثار را ، عشق را ،‌ شهادت را ، اما آنان سرمشق را پرنکرده هم از بر بودند در سهایشان را . آنقدر که جهشی همه ی امتحانات را پاس کردند . و خدا بالا برگه هایشان کنار امضایش یک 20 و یک صدآفرین گذاشت . همان هایی که خدا به پاس شاگرد اول شدن در آغوششان گرفت . محکم . آنقدر محکم که دیگر دلش نیامد از خودش جدایشان کند . فرهادهایی که همان جا در بغل خدا باقی ماندند و دفتر قلب بی اسمشان را این جا لابه لای خاک ها جا گذاشته اند .  و ما اسمشان را گذاشتیم شهید گمنام . و چه خوب برای شیرین فرهاد شدند .

از ما که کذشت . فرهاد نشدیم برایت . به جایی نرسیدیم . انگشت کوچکمان هم به آسمان نرسید ، اما می خواهیم با همان حرف هایی که روی قلبمان نوشتی ، با همان عشق هایی که به پایمان ریختی ، بگوییم :

معلمم روزت مبارک ... 

پینوشت : دنیا دنیای ریاضی است وقتی عشق را تقسیم کردند تو خارج قسمت من شدی ... 

پینوشت 2 : این میخ آن هم چکش ... دلم خیلی وقت است که سنگ شده ... هر چه قدر می خواهی با آن برق نگاهت بکوب ... نرود میخ آهنین در سنگ ... 

پینوشت 3 : خطر ... خطر ... به علت سرد بودن احساس ، زمین دل لغزنده است ... لطفا برای جلوگیری از لیز خوردن از این محدوده عبور نکنید ... 

پینوشت 4 : خدایا مرا که آفریدی گارانتی هم داشتم ....؟ دلم از کار افتاده..... !


+[ تاریخ دوشنبه 91/2/11ساعت 4:54 عصر نویسنده س م ی ر ا | قاصدک فوت شده ]

 

 

ikl4d3qk15tykud7k3h.jpg

دوباره صدای همیشگی او بلند می شود و من حسودی هایم  . دوباره می آید این کاسه ی بغض لعنتی را دستش می گیرد . اولش قطره قطره می ریزد . بعد که حوصله اش سر می رود کاسه را دمر می کند . من حسودیم می شود . به گریه هایش ،  اشک هایش .  به ناله هایش . شکستن هایش ...

آخر اگر او ببارد کسی سرزنشش نمی کند . اگر بشکند کسی نمی گوید چرا کم آوردی . طعنه نمی زنند تو که کوه بودی . گریه هایش قشنگ است . دوست داشتنی است. طوفان به راه می اندازد اما بعدش آرامش است . سکوت و تنهایی . من به او حسودیم می شود . می دانی چرا مادر؟ چون او همه چیز را می داند . همه چیز را دید . همه چیز را شنید . او دید آن شب را . شبی را که یاس ها آتش گرفتند و محسن ها تاب ماندن نیاوردند. تاب ماندن در دنیایی به این کثیفی و سیاهی . اودید آن شب را . شبی که علی عاشقانه برای این دوری اشک می ریخت . و چاه شده بود همدمش . آن  شب را او دید . به غیر از چاه او هم همدرد علی شد . همدر علی شدن خیلی است . اصلا دردی که برای علی درد شود خیلی است . نمیدانم آن شب او هم بارید یا نه . تاب آورد گریه های زینب و غربت حسن و حسین را یا نه . ولی می دانم که لحظه لحظه ی دل کندن علی را دید . قطره قطره اشک هایش را و ذره ذره خم شدن را هم . آن شب که پهلوی تو شکست علی دلش شکست . آن شب که تو رفتی وجدان هم از این کوچه ها رفت . دست های علی را که بستند دست های حق را هم بستند . یقین دارم که آن روز آسمان هم دلش شکست . دلش شکست که حالا برایت خون می گرید . حسودیم می شود . عجیب حسودیم می شود مادر . او شاید به جز اقا تنها کسی باشد که می داند تو کجای این کره ی خاکی با علی وداع کردی . شاید امروز که آمد و برایت بارید آمده بود زیارت . آمده بود به جای همه زائرانی که آرزوی زیارتت را دارند و داشتند برایت گریه کند ...

پینوشت : التماس دعا ...  

یا زهرا ... 


+[ تاریخ چهارشنبه 91/2/6ساعت 5:59 عصر نویسنده س م ی ر ا | قاصدک فوت شده ]

9r418yiq86hwhzfois9h.jpg

نگاهت می کنم ... امروز چه با نمک شده ای ... نه ... اصلا کلا فرق کرده ای ... مثل هر روز نیستی ... 

چشمانت را ببند ... بشمار ... از 1 شروع کن ... به 16 که رسیدی چشم هایت را باز کن ... 

1 . 2 . 3 ...................................... 14 . 15 ..... 

آخی ... دلم برایت تنگ می شود ... 

16 .... 

چشم هایت را باز کن ... 

تو ی آیینه خودت را نگاه کن ... 

سال روز زمینی شدنت مبارک ... 

خواستم اولین نفری که تولدت را تبریک می گوید من باشم ... 

دخترک توی آینه این را می گوید ... 

حالا یک نفس عمیق بکش ... 

اولین نفس 16 سالگی ات چه مزه ای می دهد ؟؟؟ 

اه نه دوستش ندارم ... مزه ی بزرگ شدن ... 

مزه ی دلتنگ شدن برای 15 سالگی  ... 

مزه اش  گس است ... یک ته مزه ی شیرین و یک ته مزه ی تلخ هم دارد ... 

دلم کمی بچگی می خواهد ... 

دلم می خواهد برگردم ...  

اینقدر برگردم برگردم برگــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــردم 

تا برسم به 5 سالگی ... 

دلم برای 5 سالگی ام تنگ شده ... 

پینوشت : جان من یک امروز را بخند ... آن هم از ته دلت ... 


+[ تاریخ یکشنبه 91/2/3ساعت 4:2 عصر نویسنده س م ی ر ا | قاصدک فوت شده ]