سفارش تبلیغ
صبا ویژن

 

 

حکایت ، حکایت تازه ای نیست . جنسش از همین زخم هایی ست که روی دلم جا خوش کرده اند . کهنه  و دردآورند و تنها منتظر یک تلنگر تا سر باز کنند و با هر نمکی بسوزند . این روز ها شده اند نمک روی این زخم های دل . این روز ها شده اند نمک  تا روی این زخم کهنه ، عهد ها و روز های  از یاد رفته را یادآوری کنند .

حکایت ، حکایت دل هایی است که زود به زود خاک می گیرند . دل هایی که اگر به دادشان نرسی دفن می شوند زیر خروار ها خروار غبار . حکایت دل هایی که مدام باید روز هایی این چنینی باشند تا دستی به سروگوششان بکشند و نجات شان بدهند از سیاهی دوده ها . حکایت ، حکایت انسان است و ریشه اش نسیان .

می خواهم امروز حرف هایی را برایت بنویسم که لابه لای هیچ کلمه ای جا نمی گیرند . حرف هایی که باید از دل خواندشان . می خواهم از آن روز هایی بگویم که آمده بودیم و پاهایمان را درست جای پای کسانی گذاشتیم که عاشق بودند  . فرهاد هایی که به این دنیا قدم گذاشته بودند اصلا ، تا مجنون شوند برای لیلی شان .

می خواهم از غروب بگویم . غروبی که سرخی آسمانش ، با همه ی جای دنیا فرق دارد  . می خواهم از حصار بگویم . از حصار های جایی که دل هایمان از پشتش تا خود کربلا زیارت عاشورا را زیر لب زمزمه کرد و بارید . بارید برای غریبی حسین و کسانی که حسین وار از آنجا کربلا ساختند . می خواهم از جایی بگویم که میگفتند بوی چادر خاکی حضرت زهرا میدهد . نمی دانم کجا بود . چه رازی داشت . اما اسمش را گذاشته بودند شلمچه .

می خواهم از معراج شهدا بگویم . از جایی که شهید های تازه پیدا شده اش حال مان را عوض کرد . جایی که برایمان ایثار و دل بریدن برای معشوق را سرمشق دادند گمنام هایی که یک جور هایی هم سن و سال خودمان بودند .

می خواهم از زمین و آسمان فکه بگویم. می خواهم بگویم از جوش و خروش اروند و هزاران شهید  که در قلبش جا داده است . بگویم از طلائیه و خلوت کردن با دل مان . می خواهم از تو بگویم . از تو حاج همت . تویی که  گرمی نگاهت تا پشت ریل های قطار اندیمشک برای وداع قلبمان را به آتش کشید . تویی که تمام سفر راهیان نور دوش به دوش قدم به قدم کنارمان بودی و حس میکردیم این بودنت را . حاج همت ، ما قول دادیم قول دادیم که شرمنده ی تو و همسگری هایت نشویم ولی قول هایمان مردانه نبود . عهد هایمان یادمان رفت ، اشک هایمان خشک شد راستش را بخواهید تا ته دنیا را هم که بدویم به پای شما و مردانگی هایتان نمی رسیم . اما امروز . یاد تو . یاد همسنگری هایت را زنده می کنیم . تا غبار نشیند  روی دلمان . تا فراموش نکنیم عهد ها و قول و قرارهای مان را . تا مبادا دوباره که پای روی خاک بهشتی آنجا گذاشتیم سر به زیر بیندازیم و بگوییم شهدا شرمنده اییم ... 

بعدا نوشت: دنیای عجیبی شده است ... دنیایی که در آن حتی لبخند هارا هم باید زد ... 

حرف دل نوشت : این جذر و مد چشم هایم و این بغض هایی که بین شکسته شدن و نشدن گیر کردن برایم شیرین شده اند ... چون یادگاری هایم از توست ... 


+[ تاریخ چهارشنبه 91/7/5ساعت 8:59 عصر نویسنده س م ی ر ا | قاصدک فوت شده ]