گفتم بنويس...
گفتم آپ کن...
گفتي نوشتنم نمياد...
ديدي نوشتي؟
انقدرخوب نوشتي که جيگرم هنوزمي سوزه....
مخصوصا:
پينوشت : امروز تازه فهميدم من طاقت تحمل اين همه جاي خالي رو ندارم ...
دلم برا يتان خيلي تنگ ميشود ... خيلي خيلي ... نميدانم اول مهر که بروم مدرسه چشمم که بخورد به زمين واليبال چطور مي خواهم بغضم را فرو بدهم ...
چه قد وقتي اين عکس را ميبينم ... دلم هواي قدم زدن در حياط مدرسه با مهلا و نگين و زهرا آقا و ... مي کند ... :(((