گاهي؛ هرچه از دنيا مي خواهي، نمي دهد! اصلا دست به هر كاري مي زني،
نميشود....
آنقدر نمي شود كه تو هم ديگر نمي خواهي!
برايت خواستن نامفهوم مي شود.....
ديگر برايت مهم نيست ؛
كه هنوز قلبي براي تو به تپش نيفتاده....
يا كه، اين زمستان هم برف نباريد!
يا اينكه هيچ راه رهايي از اسارت نيست !
يا نمي شود فرياد زد چه برسد به پرواز!
يا كسي نيست منجي شود!
آن وقت ديدي....
ديگر دنيا را نميبيني!
و فرو مي روي در خودت ، نفسهايت....
نفس ميكشي....
نفس ميشوي....!