• وبلاگ : قاصدكي به رنگ آسمان
  • يادداشت : خانه ي دوست همين جاست ...
  • نظرات : 1 خصوصي ، 21 عمومي
  • ساعت ویکتوریا

    نام:
    ايميل:
    سايت:
       
    متن پيام :
    حداکثر 2000 حرف
    كد امنيتي:
      
      
     
    + سيلام 
    عكاس سر كلاس درس آمده بود تا از بچه‌هاى كلاس عكس يادگارى بگيرد. معلم هم داشت همه بچه‌ها را تشويق مي‌كرد كه دور هم جمع شوند.

    معلم گفت: ببينيد چقدر قشنگه كه سال‌ها بعد وقتى همه‌تون بزرگ شديد به اين عكس نگاه كنيد و بگوئيد: اين احمده، الان دكتره. يا اون مهرداده، الان وكيله.

    يكى از بچه‌ها از ته كلاس گفت: اين هم آقا معلمه، الان مرده.

    ************ ********* ********* ********* ********

    معلم داشت جريان خون در بدن را به بچه‌ها درس مى‌داد.

    براى اين كه موضوع براى بچه‌ها روشن‌تر شود گفت: بچه‌ها! اگر من روى سرم بايستم، همان طور كه مى‌دانيد خون در سرم جمع مى‌شود و صورتم قرمز مى‌شود.

    بچه‌ها گفتند: بله.

    معلم ادامه داد: پس چرا الان كه ايستاده‌ام خون در پاهايم جمع نمى‌شود؟

    يكى از بچه‌ها گفت: براى اين كه پاهاتون خالى نيست.

    ************ ********* ********* ********* ********

    بچه‌ها در ناهارخورى مدرسه به صف ايستاده بودند. سر ميز يك سبد سيب بود كه روى آن نوشته بود: فقط يكى برداريد، خدا ناظر شماست.

    در انتهاى ميز يك سبد شيرينى و شكلات بود. يكى از بچه‌ها رويش نوشت: هر چند تا مى‌خواهيد برداريد! خدا مواظب سيب‌هاست.

    پاسخ

    :دي ... مي شه بپرسم شما كي هستي ؟؟؟