معلم گفت: ببينيد چقدر قشنگه كه سالها بعد وقتى همهتون بزرگ شديد به اين عكس نگاه كنيد و بگوئيد: اين احمده، الان دكتره. يا اون مهرداده، الان وكيله.
يكى از بچهها از ته كلاس گفت: اين هم آقا معلمه، الان مرده.
************ ********* ********* ********* ********معلم داشت جريان خون در بدن را به بچهها درس مىداد.
براى اين كه موضوع براى بچهها روشنتر شود گفت: بچهها! اگر من روى سرم بايستم، همان طور كه مىدانيد خون در سرم جمع مىشود و صورتم قرمز مىشود.
بچهها گفتند: بله.
معلم ادامه داد: پس چرا الان كه ايستادهام خون در پاهايم جمع نمىشود؟
يكى از بچهها گفت: براى اين كه پاهاتون خالى نيست.
************ ********* ********* ********* ********بچهها در ناهارخورى مدرسه به صف ايستاده بودند. سر ميز يك سبد سيب بود كه روى آن نوشته بود: فقط يكى برداريد، خدا ناظر شماست.
در انتهاى ميز يك سبد شيرينى و شكلات بود. يكى از بچهها رويش نوشت: هر چند تا مىخواهيد برداريد! خدا مواظب سيبهاست.