ديري ست که ما معتکف دير مغانيم
رنديم و خراباتي و فارغ ز جهانيم...
چون کاسه شکستيم نه پر ماند و نه خالي
بيکيسهي بازار چه سود و چه زيانيم...
شيريم سر از منت ساطور کشيده
قصاب غرض را نه سگ پاي دکانيم
پروانهاي از شعله ما داغ ندارد
هر چند که چون شمع سراپاي زبانيم
هشيار شود هر که در اين ميکده مست است
اما دگرانند چنين ، ما نه چنانيم
ما گوشه نشينان خرابات الستيم
تا بوي ميي هست در اين ميکده مستيم وحشي بافقي