هر که او را مسيح در نفس استجاي او در ميانه قفس استهر کجا مرغک خوش الحاني ستمبتلا و اسير و زنداني ستماهي از رقص دلفريب خودشمي کند تّنگ را نصيب خودشبرّه چون مزّه اش لذيذتر استنزد قصّاب خود عزيزتر استهر که حُسني به طالعش داردروزگارش چنين بيازاردسيه آواز و چهره اي چو کلاغبه رهايي پرد ميانه باغ...هر قناري چو قار قار کندخويش را از قفس کنار کنديا کلاغ و رهايي و ويله گييا قناري و اين قفس زدگيباز در تُنگ،در قفس بودنبهتر از زشت و بد نفس بودن... مجتبي كاشاني
قالبت خيلي قشنگه ديگه عوضش نکن...