سميرا زودبه زود بنويس... قلمتو دوست دارم...
بنويس زودتر سميراااا....
قشنگ بود عزيزم!!!با باران باريد و خيس شدانگار دلش ز غصه لبريز شدبا خجالت به آسمان خيره گشت و در دل زمزمه ها داشت:آيا مرا مي پذيري خدايا؟ دل شکسته ام را مي خري آيا؟من که ديگر غير تو کسي را ندارم قلب شکسته ام را پيش تو گرو مي گذارم مرا بپذير ، مرا بخر ، مرا به سمت آسمان خود ببر، مرا بپذير…اما نه شايد زشت تر از آن بود که آرام گيردشايد بايد برود يه گوشه تنها بميردمبهوت بود، گنگ ماند ، نمي دانست چه کندناگاه زمزمه کرد و اينگونه خدا را مزمزه :امن يجيب المضطر اذا دعاه و يکشف سوءآري خدا او را در آغوش کشيد قلبش را بوسيد و ديگر شاد بود او ، شاد شاد...
فکر مي کنم پدرم شناسنامه ام را دستکاري کرده است!...
نمي دانم اعداد آن را باور کنم يا تعداد روز هاي دلتنگي ام را....
اي بابا متنت هم که قشنگه....
مي گم تو فاطمه سادات بياين يه کناب بنويسين...به خدا کلي کلي طرفدار پيدا مي کنينااااااااااااا