• وبلاگ : قاصدكي به رنگ آسمان
  • يادداشت : ضريح بي گوشه ي آبي ...
  • نظرات : 3 خصوصي ، 24 عمومي
  • ساعت ویکتوریا

    نام:
    ايميل:
    سايت:
       
    متن پيام :
    حداکثر 2000 حرف
    كد امنيتي:
      
      
     
    + فاطمه()مسافر2 

    گاهي وقتها فکر مي کردم که هميشه پايان، آدم را به سمت يک آغاز مي کشاند ... اما وقتي دلم شکست، وقتي صداي شکستن دلم را شنيدم ...وقتي که بوي خاک خيس و سرماي لطيف، که از درز پنجره سکوتم، گونه دلم را ... نوازش مي داد و دل سنگي احساسم با اولين بارش غربت شکست ... باور کردم که ... هميشه يک پايان انسان را سمت آغازي ديگر نمي کشاند ... گاهي بايد پايان را آموخت اما بي آغازي ديگر ... گاهي بايد در پايان زندگي کرد و از پشت پنجره پايان به خاطرات گذشته نگريست ... گاهي بايد پشت حصارِ حسرت در خاطرات ... زماني که دستهاي دلمان را گره کورِ عشق زديم ... و با تيغ وداع گسلانديم، غرق شويم... بايد پشت پرچين تنهايي نشست و غبار دل را با اشک شست ... و باور کرد ... پايان را، بي آغازي ديگر

    پاسخ

    هر پاياني آغازي در پي دارد ... محال است ... پايان بي آغاز ... باور ندارم ... بزرگترين پايان که مرگ باشد هم اغازي در پي دارد ... دلم نمي آيد خداحافظي کنم فاطمه ي من ... خداحافظي براي کساني است که باور دارند همديگر را نمي بينند نه براي من و تو ... خداحافظي براي کساني است که براي آينده اشان با هم نقشه نکشيدند ... نقشه هايمان يادت است ... آروز هايمان چه ... همان روز ها که مي گفتيم معلم مي شويم ... من ... تو ... خانوم وظيفه و بقيه ... بعد باهم همه همکار مي شويم در يک مدرسه ... يادت هست ؟؟؟ خداحافظي نمي کنم فاطمه ي من ... نمي دانم چرا مثل روز آخر راهنمايي در مراسم وداع گريه ام نمي آيد ... دلم هم ... که بگويم خداحافظ و دستي روي هواي تکان بدهم و با همان تکان ها پاک کنم روز هاي با هم بودنمان را ... تو به من قول دادي يادت هست ؟؟؟ قول دادي مي آيي پيش من و دوباره همکلاسي ميشويم ... شايد هم دوباره بغل دستي ... و بعد با هم مي خنديم ... گريه مي کنيم ... زانوي غم بغل مي گيريم ... جيغ مي زنيم ... دور حياط راه مي رويم ... من برايت گوشه کتاب شعر مي نويسم تو برايم گوشه ي کتاب شعر مي نويسي ... معلم سرمان داد مي زند و ما ريز ريز مي خنديم ... اما نيامدي ... نيامدي که هيچ اصلا مي خواهي بروي ؟؟؟ رسم مان رسم رفاقت نيمه راه نبود فاطمه ي من ... خط دوستي ما قرار نبود به اين زودي ها به نقطه برسد ... قرار نبود بگوييم خداحافظ و نقطه اي بگذاريم و تمام ... نه ... نمي گويم خدا حافظ ... خداحافظي براي من و تو ساخته نشده ... برو ولي بدان پشتت آب نمي ريزم ... من اعتقادي به اين رسم ها ندارد ... آب نمي ريزم که مبادا پاک کند رد پاهايت را ... و تو گم کني راه بازگشت را ... ميروي برو ... ولي بدان يادت خاطراتت نامت تا ابد روي اين قلب نصفه نيمه ام مي ماند ... مهر دوست ات هم ... برو خدا به همراهت ... ولي بدان دلم برايت تنگ ميشود .... نمي گذارم خاطراتمان خاک خورده شوند ... خاطرات خاک خورده به درد موزه مي خورند نه به درد دل ... ولي تو خاطراتت جايش اين جاست ... اين را هر جا رفتي بدان ... ( ميري قم ؟؟؟؟ هر وقت رفتي حرم حضرت معصومه خيلي يادم کن ... جمکران بيشتر ... خيلي خيلي بيشتر ... دلم برات خيلي تنگ ميشه ... دوستت دارم دوستم .... به اميد ديدار )‌ :(((((((((((((((((((((