گاهي وقتها فکر مي کردم که هميشه پايان، آدم را به سمت يک آغاز مي کشاند ... اما وقتي دلم شکست، وقتي صداي شکستن دلم را شنيدم ...وقتي که بوي خاک خيس و سرماي لطيف، که از درز پنجره سکوتم، گونه دلم را ... نوازش مي داد و دل سنگي احساسم با اولين بارش غربت شکست ... باور کردم که ... هميشه يک پايان انسان را سمت آغازي ديگر نمي کشاند ... گاهي بايد پايان را آموخت اما بي آغازي ديگر ... گاهي بايد در پايان زندگي کرد و از پشت پنجره پايان به خاطرات گذشته نگريست ... گاهي بايد پشت حصارِ حسرت در خاطرات ... زماني که دستهاي دلمان را گره کورِ عشق زديم ... و با تيغ وداع گسلانديم، غرق شويم... بايد پشت پرچين تنهايي نشست و غبار دل را با اشک شست ... و باور کرد ... پايان را، بي آغازي ديگر