سفارش تبلیغ
صبا ویژن

باورم نمیشد ، چندساعتی میشدکه جلویم باز بود ... هی ورق میزدم ... اما ... نه سفید بود ... سفید سفید سفید ....

خسته شدم ؛ هی ورق میزدم و آرزو می کردم در صفحه ی بعد لااقل یک لکه ی سیاه کوچک ، هرچند به اندازه ی یه نقطه ی خیلی خیلی ریز اما وجود داشته باشد ... چشمانم را میبستم و دستانم گوشه های کاغذ را لمس می کرد و گوشه ی کاغذ تا می خورد و بع ورق زده میشد ... و برگه ی قدیمی جای خودش را به برگه ی جدید میداد ... زیر بل خدا خدا کردم و بعد ... چشمانم باز شد و روی خط ها دفتر راه رفت اما به هیچ مانعی برخورد نکرد ...

همه چیز سفید بود ... باز هم ورق زدم ... صفحه ی بعد وبعد و بعد ... و بازهم ...

جایی باری گله کردن دیگر باقی نمانده بود ، خودم خواسته بودم ... خودم پاکشان کرده بودم ... همان موقع که از سیاهی متنفر شده بودم ... همان موقع که درک نکردم زیبایی سفیدی به خاطر بودنش درکنار سیاهی است ... همان موقع که به خیال خودم بی رنگی بهتر از پررنگی بود ... حالا باحسرت نشسته و به دفترم نگاه می کنم که چه ؟؟؟

آخر یکی بگوید دفتری که سفیداست و سیاهی ندارد به چه دردی می خورد ؟؟؟!!! این دفتر را چه گونه و با چه رویی به دیگران نشان دهم ؟؟؟ این بود حاصل یک عمر ...؟؟؟ مداد های رنگیم را بمی دارم ... دیگر طاقت دیدن این همه سفیدی را ندارم ... من دفتر زندگیم را بی رنگ نمی خواهم ... شروع می کنم به رنگ کردن ... عشق را آبی ، تنفر را بی رنگ ، مهربانی را صورتی ، نامردی را سیاه ، شادی را قرمز ، دروغ را سفید ، دوستی را بنفش و حسادت را سبز می کنم ...

از این جا به بعدش دیگر دست خودم نیست ؛ مداد ها بی اختیار روی کاغذ راه می روند ... هر روز و هر شب ... تا وقتی که برگ های دفترم تمام شوند ... و فقط رد پاهایشان را برایم به یادگار میذارند ... تا اگر روزی کسی دفتر زندگیم را ورق زد خوووووووواندنی باشد ...

پینوشت : کاش هیچ وقت دفتر زندکیم رو به خاطر یه ورقش پاره نکنم ... برگه های بعد وجووووووووووووووود دارن ...

میشه اون ها رو ساخت ...

و کاش در فهرست کتاب  قطور زندگی همه ی آدم ها  سطری باشم به یاد ماندنی ، نه حاشیه ای فراموش شدنی ...

 


+[ تاریخ شنبه 89/11/16ساعت 10:11 عصر نویسنده س م ی ر ا | قاصدک فوت شده ]