سفارش تبلیغ
صبا ویژن

او داشت زندگی خودش را می کرد . زندگی که نه . خودش را فراموش کرده بود . این فراموشی خیلی وقت بود که ادامه داشت . که یک تلنگر همه چیز را مثل بازی دومینو پشت هم انداخت  زمین و تکان داد . این تلنگر دلش را شکسته بود . قلبش را از توی آینه نگاه کرد . انگار خودش را بعد از مدت ها پیدا کرده بود . دستی رو قلبش کشید همه چیز تغییر کرده بود هیچ چیز سر جای خودش نبود . اصلا او ؛ خودش هم ؛ خودش نبود . چه غباری رو قلبش نشسته بود . گوشه ی حصار قلبش پاره شده بود . دیگر نه حصاری وجود داشت نه چیزی . توی دلش سرک کشید .  بوی خاطره هایش پر کرده بود فضا را . اما کو خاطرات ؟ تنها چیزی که از آن ها در قلبش مانده بود بو و ردپای بازمانده از آن ها بود . یاد تنگ کوچک آرزو هایش افتاد . گشت و گشت .تنها چیزی که از آن تنگ خاطره ها مانده بود خرده شیشه های کوچک گوشه ی قلبش  بود . انگار کسی تنگش را شکسته باشد و آرزو های درونش را برده باشد . دور و برش را نگاه کرد . کاسه ی اشک هایش را لبه ی قلبش گذاشته بودند . هر آن ممکن بود با یک تلنگر کاسه از رو قلبش بیفتد و بشکند .کاسه را هل داد . آن را گذاشت وسط قلبش . خرده شیشه هارا جمع کرد و با هر مکافاتی که بود تکه ها را بهم چسباند . تار عنکبوت ها ی روی دیوار دلش را پاک کرد . سجاده ی عشق را گوشه ی دلش پهن کرد . رد پای خاطراتش را نگه داشت . بوی خاطراتش هم هنوز می آمد . حصار دلش را پاره کرد دوباره از اول کشید . محکمتر . خیلی محکمتر از قبل . تنگ آرزو هایش را هم برداشت و گذاشت کنار سجاده . همان جا نشست و دعا کرد . از خدا خواست برایش قاصدک های امید بفرستد . خدا هم برایش فرستاد . آن هارا گذاشت کنار تنگ آرزو هایش . حالا همه چیز بهتر شده بود . توی آینه خودش را نگاه کرد . حالا شاید بیشتر شبیه خودش بود ...

پینوشت : اگه دیگه مثه قبل نمی نویسم به بزرگواری خودتون ببخشید ...


+[ تاریخ دوشنبه 90/4/13ساعت 4:2 عصر نویسنده س م ی ر ا | قاصدک فوت شده ]