سفارش تبلیغ
صبا ویژن

 

zyf0q1sfgw3vdjpqlvsc.jpg

سرم را می اندازم پایین . درد می کند . روی خط های کتاب دنبال کورش و حکومت تازه تاسیسش می گردم . غرق فکر کردن به این میشوم که آیا کورش دلش برای مردم بابل می سوخت که قتل عام شان نکرد یا نه اصلا همه اش برای تظاهر به این بوده که حکومتش را به باد ندهد . و این از آدم ها بعید نیست . چه حالا چه هزار سال پیش . و تو یکدفعه صدایت بلند میشود . خیلی بلند . این روز ها تو هم حال خوشی نداشتی . این را دیگر همه فهمیدند . من هم دیدم هم حس کردم هم شنیده ام . دیگر تو آن "تو" ی سابق نیستی . این روز ها زیاد اشک هایت روان است . دلت گرفته می دانم . اما این یکی دیگر از روی دلگرفتگی نیست . هر چیزی را ندانم این را می دانم که تو با دل گرفته این طور اشک نمی ریزی . دلت شکسته . یقین دارم کسی دلت را شکسته است .

چشمم به کتاب تاریخ می افتد خیلی  وقت ندارم . اما تو چه میشوی آخر ؟ دلم نمی آید تو را که این طور میباری رها کنم و بشینم با این کورش و پسرش کمبوجیه و برادر دروغی اش بردیا سرو کله بزنم . هر چه باشد من انصاف دارم . می فهمم درد چیست . هنوز یادم نرفته که تو پابه پای اشک هایم می آمدی . با گریه هایم دلت می گرفت . پابه پایم میبارید . هنوز یادم نرفته . باور کن . حافظه ی خوبی ندارم اما هیچ وقت فراموش نمی کنم که تو اشک هایم را با اشک هایت پاک کردی . نه انصاف نیست . انصاف نیست با تویی که تمام درد دل هایم را شنیدی این گونه تا کنم . بگذار من هم پابه پایت ببارم . درد هایم کم نیست . ببین دلم را . مثل تو شکسته است .انصاف نیست . حساب مرا جدا کن از این آدم ها . بگذار من باشم همدردت . همدردی را از خودت یاد گرفتم . بگذار من آرامت کنم . این را هم خودت یادم دادی ، یادت نیست ؟ انصاف نیست گوش هایم را بگیرم مثل بقیه و سرم را فرو ببرم درکتاب . نه انصاف نیست ...آسمان من ... انصاف نیست ... 

 


+[ تاریخ یکشنبه 91/1/27ساعت 5:12 عصر نویسنده س م ی ر ا | قاصدک فوت شده ]