سفارش تبلیغ
صبا ویژن

 

hej2jshbz9ycp1ygzo6.jpg

هنوز برایم " خیلی دور " نشده ای . در همان مرحله ی " خیلی نزدیک " متوقفت کرده ام . کافی است فقط از همین حوالی ، همین دور و بر قلبم رد شوی ، تا عطر یادت بپیچد در خیالم و حسابی گیجم کند . یادت را گوشه ای از این دل نصفه نیمه ، بایگانی کرده ام . خوب جایی است برایش . آن جا لای پرونده ها را بگرد پیدایش می کنی . همان جا گذاشته ام . از بین شان ردیف حرف " ج " را پیدا کن . همان جا در قفسه ی خاطرات خاک خورده ام ، همان جایی که نسیم دلتنگی می پیچد و برگه ها را ورق می زند را می گویم . دیدی ؟ برگه ی شلمچه را از لایش بکش بیرون . برگه اش بوی چادر خاکی می دهد . بو کن . بوی عشق . بوی شهید  . شاید هم بوی نور می دهد .  این ها را گذاشته ام برای روز مبادا . برای روزی که نفسم تنگ شد . روزی که دلم آب رفت زیر این اشک هایی که غسلش می دهند . آخر میدانی . هر چه در این دنیا تنگ یا کوچک بشود دیگر درست شدنی نیست . می خواهد نفس باشد یا دل . فرقی نمی کند که.  خوب بگرد . آن قاصدک را هم ببین که ضمیمه ی پرونده کردم . آن جاست . همان جایی که نگاه حاج همت را قاب گرفته ام . همان نگاهی که برای بدرقه  روی ریل های اندیمشک پابه پایمان آمد . آمد و شاید  پشت سرمان آب هم ریخت تا برگردیم و مبادا یک وقت برویم و دیگر پشت سرمان  را هم نگاه نکنیم . نه . حاج همت خوب می دانست  . می دانست این دل هایی که نمک گیرشان کرده یا رفتنی نیستند یا اگر بروند نصفه ممی روند . مثل همین دل  من .

 برگه ها را ورق بزن . برو جلو . نه آنقدرهم  جلو . صبر کن . رد شدی . برگرد . این برگه های سیاه را زود تر رد کن . دستت را سیاه می کنند . این ها برای بعد از آمدنم هستند . خیلی عجیب نیست . دل  خیلی ها در این شهر سیاه است . دلت اگر سفید باشد که دیگر در این شهر نمانی . هر که ماند دلش حتما نقطه ای خطی چیزی داشته . ولی هر که رفت یقینا دلش سفید بوده . سفیدِ‌ سفید . خدا عاشق دل های سفید می شود .آن روز که عاشق آدم شد هم آدم دلش سفید بود .

 بزن صفحه ی بعد . بعد . بعد . باز هم بعد . این صفحه ی سفید را می بینی؟ این صفحه ی یادواره است . می خواهند یادت را دوباره بیندازند در دل هایمان و هوایی مان کنند . این صفحه را گذاشته ام برای آن روز . این چند سطر را هم می بینی آن گوشه ؟ می خواهم حاج همت برایم رویش یادگاری بنویسد . می خواهم بگوید چطور بوده ام ؟ رسم مهمانی را خوب به جا آوردم یا نه . یا رفتم پشت سرم را هم نگاه نکردم . رفتم و هر چه گلایه داشتم سر میزبان بیچاره خالی کردمو بعد هم راهم را کشیدم آمدم یا نه . اینکه ایستادم . ایستادم و گوش کردم حرف های میزبان را . گلایه هایش را. روی این صفحه دست بکش نم دارد هنوز . خیس شده بود زیر اشک های شرمندگی . اشک هایی که وقتی گلایه های شهدا  را شنید از شرم تاب ماندن نداشت . فرو ریخت . از خجالت آب شد . آب شد و رفت لابه لای همین برگه ها  . برگه های این پرونده . پرونده ی جنوب ...

پینوشت : شهدا شرمنده ایم ...  ... 

 


+[ تاریخ پنج شنبه 91/1/31ساعت 2:59 عصر نویسنده س م ی ر ا | قاصدک فوت شده ]