خو وقتي خودمم مث خودتم
خودمم پام که به شلمچه رسيد نفهميدم چطور اشک بود که از چشمم جاري بود
نمي تونستم اصلا بند بيارم اون اشکارو
به تو چي بگم سميراي من
وقتي خودم به دردي دچارم که درمونشو نمي دونم
وقتي هنوزم وقتي به شلمچه وغروبش فک ميکنم اشک تو چشام جمع ميشه
بغض ميکنم
بع ميام وبم نواي وبمو ميگوشم
وزار زار گريه ميکنم
کلا شلمچه واس بيشتر کسايي که رفتن جنوب يه چيز ديگس
يه غربت خاص
يه احساس ارامش شديد
يه چيزي تو مايه هاي نفسه
واي سميرا
دلم شلمچه خواست
اين روزا دعاي قنوت و اخر نمازم همش اينه
اللهم رزقنا توفيق شهادت في سبيلک