سر به سرم مي گذاشت هميشه
ناراحت مي شدم
اما زود يادم مي رفت
تا اينکه يک بار گفت:عروسکت را بده بازي کنم
عروسکم را دادم
ظهر بود
عصر که شد ديدم بي خداحافظي رفته
عروسکم را روي طاقچه گذاشته بود
عروسکم چشم نداشت!!!!