|
|
چه می فهمی تو ... چه میفهمی حال کسی را که دلش برای نوشتن لک زده است اما وقتی قلم را روی کاغذ می چرخاند جز خیسی شور ، برگه ی سفیدش را چیزی پر نمی کند ... چه میدانی منجمد شدن احساس کسی که ننوشتن برایش غیر قابل تصور بود یعنی چه ؟ تو نمی دانی ... نمی فهمی ... اما حال بدی است ... خیلی بد ... اینکه میان کلمه های دنیا دنبال حرف دلت بگردی اما .... اما ... دست خالی روی برگه ی سفید کاغذ به حال خودت و دلت های های بباری ... پینوشت : دلم ... تنگ ... شده ... :( بازم پینوشت : گاهی حس می کنم نگاه و خنده هایم عجیب با هم پارادوکس دارند ...
+[ تاریخ شنبه 92/2/14ساعت 4:20 عصر نویسنده س م ی ر ا
|
قاصدک فوت شده
]
عشق پیراهنی از شعله به جانم کرده
بعد آواره ترین روح جهانم کرده
گاه مجنون لقبم داده و دور از همگان
خون جگر ، سوی در و دشت روانم کرده
گاه حلاج مرا خوانده به هر گوشه ی خاک
بهر سوزانده شدن نام و نشانم کرده
گاه با هرچه شکوفه است مرا غرق بهار
گاه بی چلچله ها رنگ خزانم کرده
آسمان در پر من ریخته یک روز عزیز
روز دیگر به قفس مرثیه خوانم کرده
حکم کرده است دلم خانه ی غم ها باشد
ابر ها را همه سهم مژه گانم کرده
_سید محمد ضیا قاسمی _ پینوشت : از کتاب باغ های معلق انگور که یکی از دوستام تولدم بهم داده بود خوشم اومد ازش گفتم بذارمش این جا ... ;)
+[ تاریخ جمعه 92/2/6ساعت 10:32 صبح نویسنده س م ی ر ا
|
قاصدک فوت شده
]
|