سفارش تبلیغ
صبا ویژن

نمی دانم چرا هرچه به پایان روز های 89 ایم نزدیک تر میشوم دلم تنگ تر میشود . نمی دانم چه . تنها می دانم چیزی را در دهه ی 80 جا گذاشته ام .دعا کنید پیدایش کنم . اگر کسی پیدایش کرد بگوووووووووووید .

و من از آغاز کردن میترسم .

دست هایم را بگیر که نلرزند . نلرزند و خوش خط بنویسند . اگر همه اش را نشد عیب ندارد . لا اقل سطر های اولش را بنویسند . دست هایم را گرفتی ؟ شروع کنم نوشتن را ؟

یا مقلب القلوب و الابصار

یا مدبراللیل و نهار

یا محول الحول والاحوال

حول حالنا الی احسن الحال ...

پینوشت :

 تفلد عیدشما مبارک ...

( نقل قول از کلاه قرمزی خیلی دوسش دارم)



+[ تاریخ یکشنبه 89/12/29ساعت 10:13 عصر نویسنده س م ی ر ا | قاصدک فوت شده ]

 

ورقش می زنم . قیافه ام بعد از هر ورقی که میزنم دیدنی است . بعضی وقت ها اخم می کنم . بعضی وقت ها می خندم . بعضی وقت ها از خجالت سرخ میشوم . چه سالی بود . چه خاطراتی . چه روز هایی . بعضی ورق ها را نخوانده رد می کنم حتی نمی خواهم یک لحظه نگاهم به نگاهشان بیافتد . اولش که خواستم شروعش کنم چه قدر می ترسیدم .دستم میلرزید . چه سختی هایی که کشیدم . دست نوشته های آن روز ها را دارم که پایینشان نوشته ام : نوشته شده در بدترین سال زندگیم . نه . بی انصافیست . امسال را دوست داشتم با همه ی بدی هایش با همه ی خوبی هایش با همه ی خاطرات ریز و درشتش با همه ی ترسیدن هایش با همه ی هیجاناتش با همه ی شیطنت هایش و با همه ی آشنایی هایش . آره . دوستش داشتم . شاید روزی بهترین سال زندگیم شود نمی دانم . امسال داستانم را قشنگ نوشتم . درست است که با ترس و لرز اول داستان را شروع کردم اما نگذاشتم آخر داستان این سال زندگیم بی سر و ته بماند . تمامش کردم .  و در این تمام شدن خیلی چیز ها را فهمیدم . آخر داستان و اولش را با هم مقایسه می کنم ... من چه قدر بزرگ شده ام . حتی از نوشته هایم پیداست . انگار به اندازه ی 100 سال فرق کرده ام .خیلی چیز ها را به دست آوردم و خیلی چیز ها را از دست دادم . ولی راضیم . نمی خواهم گله کنم . نه . داستان سال 1389 را دوست دارم با تمام فصل های داستانی اش. شخصیت های اصلی داستان پارسال را مرور می کنم . آشنایی هایم با آنها . خاطراتم . همه چیز را . به قهرمان های داستانم که میرسم نا خودآگاه این جمله یادم می آید که حضور هیچ کس در زندگی ما اتفاقی نیست . خداوند در هر حضوری رازی نهفته است ، خوشا آن روزی که دریابیم راز این حضور ها را . شاید علت وجود بعضی از قهرمان های داستان را هنوز ندانم ولی آرزو می کنم که بالاخره یه روزی راز حضورشون رو بفهمم . کتابم را ورق می زنم . و روی صفحه ی بعد آن بالا می نویسم بسم الله الرحمان الرحیم . خط بعد زیر به نام خدا می نویسم داستان سال 1390 . و از این جاست که داستان سال 90 آغاز میشود ...

پینوشت : عیدتون پیشاپیش مبارک ...


+[ تاریخ چهارشنبه 89/12/25ساعت 5:38 عصر نویسنده س م ی ر ا | قاصدک فوت شده ]

نگاهم کن . ببین چه قدر غریب این جا نشسته ام . ببین چه قدر تنهایم . بی تکیه گاهیم را ببین . قلب شکته و کمر خم شده ام را ببین . تو نبینی پس که ببیند ؟ نگاهم کن . من را که این جا روی این خاک ها کنار اروند نشسته ام . نگاهم کن . من را که آمدم با یک قلب ترک خورده و یک پلاک یا ابلفضل و یک چفیه و یک چادرخاکی . من را که آمده ام به امید اینکه نگاهم کنی . نگاهم کن مرا که آهسته اشک میریزم از روی بی کسی ، از روی روسیاهی ، از روی غفلت و گناهکاری و از روی شکستن دلت . داری نگاهم می کنی نه ؟ نگو نه که باور نمی کنم . مگر میشود شهدا این جا باشند و تو نباشی . پس نگاهت کووو ؟ مرا کشانده ای این جا که دلشکسته و اشک ها و گناهکاری و روسیاهیم را به رخم بکشانی و تازه بعدش هم نگاهم نکنی ؟

دلم سنگ قبول . ولی .فکر کردی دل های سنگ ترک بر نمی دارند ؟ تنگ نمی شوند ؟ خرد نمیشوند ؟ از کجا معلوم دل من پاک نشود با همین چشمان خیس ؟ امروز جمعه است نه ؟ پس کو نگاهت ؟ میگویند جمعه ها سربازهایت را نگاه می کنی . من که جزو آن 313 تا نیستم .حتما توی این دنیا به این بزرگی 313 نفر بهتر ازمن پیدا میشود. یکی از دوستانم این را میگفت . آره . چه قدر راست میگفت . اما میگویم حالا نمیشود این جمعه یک طوری نگاهشان کنی که من هم توی زاویه ی دیدت باشم ؟ نگاهم کن . نگاهم کن مرا که از همه جا دلکنده و آمده ام اینجا به شهدا متوسل شدم .

این جا دختری روی خاک های اروند با دلی پر و شکسته و چشمانی خیس ، سرش را روی خاک گذاشته و از امام زمانش تنها یک چیز می خواهد . اینکه نگاهش کند ...

یادگاری از جنوب 89

پینوشت : البته این عکس شلمچه است ...


+[ تاریخ جمعه 89/12/20ساعت 12:35 عصر نویسنده س م ی ر ا | قاصدک فوت شده ]

آهای با شمایم.

اگر فکر کردید که من قدم بر می دارم و میروم اشتباه کردید . من از روی این خاک ها بلند نمیشوم . من سرم را از روی این خاک ها بلند نمی کنم . من نمی خواهم.

آهای . مگر صدایم را نمیشنوید . من اصلا چرا باید بروم ؟ اصلا به کجا باید بروم ؟ کجا بروم بهتر از این جا . شما بگوید ؛ این کوله بار غم و درد را با خودم به کجا بکشانم ..

آهای با شماهایم .مگر نمیشنوید صدایم را .

مرا به کجا میفرستید ؟ من نمی خواهم بروم  .آخر بی انصاف ها مرا با این دل تنگ به کجا میفرستید ؟ آخر این دل تنگ را کجا ببرم ؟ مگر رحم ندارید ؟ آهای شلمچه ؛ دهلاویه ؛ هویزه ؛ فتح المبین ؛ طلاییه ؛ اروند کنار ؛ فکه ... شما یک چیزی به این ها بگوووووووویید . آخر این است رسم مهمان نوازی ؟ مهمان دعوت می کنید ، نمک گیرش میکنید ، و نیامده راهیش میکنید که برود ؟ حتی اگر دلش نخواهد و بخواهد که این جا بماند ؟ شما که رسمتان رسم بی معرفتی و نامردی نبود . اگر بود که عاشقانه در خون خودتان نمی غلتیدید . پس این نامردی از کجا می آید ؟ آهای باشمایم ...

من تاب خداحافظی کردن ندارم . مرا به کجا می فرستید؟  نمی خواهم . این رسمش نیست . میروم باشد . ولی یک تکه از دلم را این جا پیشتان جا میگذارم .همین جا توی شلمچه زیر این خاک ها پشت این سیم خاردار ها خاکش میکنم . هوایش را داشته باشید . غریب است .من باز هم می آیم . باید بیایم . چشم به راه قاصدکی که برای دعوتم میفرستید می مانم . این دل غریب تاب ندارد . من منتظر میمانم . منتظر نگاهتان که دوباره توی شلمچه گرمیش را حس کنم که بدرقه ام میکند . من منتظر می مانم . منتظر اینکه دوباره خاک فکه و فتح المبین را توی مشتم بگیرم و بویش کنم . من منتظر  می مانم . منتظر سکوت عجیب دوکوهه که دوباره با خودم خلوت کنم .من منتظر میمانم . منتظر صدای اروند که بشینم و ساعت ها نگاهش کنم و با خودم عهد ببندم .من منتظر می مانم .منتظر اینکه دوباره سرم را روی خاک طلاییه بذارم و از اشک هایم دریا بسازم . من منتظر می مانم . منتظر خواندن دعای عهدی دیگر توی اتوبوس . من منتظر می مانم . منتظر یک اردوی جنوب دیگر و خاطرات دیگر . من منتظر می مانم .

آنقدر منتظر میمانم تا دلتان به حالم بسوزد .آنقدر که دیگر تنهایم نگذارید . خدافظی نمی کنم . چون نمی خواهم تمامش کنم . من به یاد این خاک ، به یاد جنوب ، به یاد دعاهای عهد ، به یاد همه ی خاطرات ، به یاد همه کس ، به یاد همه ی قول و قرار هایمان ، با یه همه چیزی ، همه چیز میمانم . می مانم تا دوباره بیایم .

آخرجمله هایم  را سه نقطه میگذارم تابدانید هنوز داستان من و شما تموم نشده . و بدانید که این داستان هنوزهم ادامه دارد ...

 


+[ تاریخ یکشنبه 89/12/15ساعت 3:33 عصر نویسنده س م ی ر ا | قاصدک فوت شده ]


+[ تاریخ شنبه 89/12/7ساعت 6:28 عصر نویسنده س م ی ر ا | قاصدک فوت شده ]

 

کاش می دانستی

زندگی با همه ی وسعت خود

محفل ساکت غم خوردن نیست

حاصلش تن به قضا دادن و پژمردن نیست

اضطراب و هوس دیدن و نادیدن نیست

زندگی خوردن و خوابیدن نیست

زندگی جنبش و جاری شدن است

زندگی جاده و راهی شدن است

از تماشاگه آغاز حیات

تا به جایی که خدا می داند ...

پینوشت :

خودم ننوشته بودم ها ...


+[ تاریخ چهارشنبه 89/12/4ساعت 4:51 عصر نویسنده س م ی ر ا | قاصدک فوت شده ]