|
|
ساکت و ساده و سبک بود؛ قاصدکی که داشت میرفت. فرشتهای به او رسید و چیزی گفت. قاصدک بیتاب شد و هزار بار چرخید و چرخید و چرخید. قاصدک رو به فرشته کرد و گفت: اما شانههای من ظریف است. زیر بار این خبر میشکند. من نازکتر از آنم که پیامی این چنین بزرگ را با خود ببرم. فرشته گفت: فراموش نکن. نام تو قاصدک است و هر قاصدکی یک پیامبر. حالا هزاران سال است که قاصد میرود، میچرخد و میرود، میرقصد و میرود و همه میدانند که او با خود خبری داد. _ عرفان نظرآهاری _ پینوشت : سلام ... من از بلاگفا اومدم این جا ... اگه می تونید به دوستان دیگه هم خبر بدید که بدونن ... ممنون ;)
+[ تاریخ سه شنبه 89/6/30ساعت 3:16 عصر نویسنده س م ی ر ا
|
قاصدک فوت شده
]
|