سفارش تبلیغ
صبا ویژن

یواش یواش روی بوم می چرخی . و رنگ ها را ماهرانه روی بوم می پاشی و از نقاشی کشیدن خودت کیف می کنی  ... برای خودت دست می زنی برای خودت می خندی و برای خودت می کشی . طرح جدیدی روی بوم قرار نیست بیاید طرح هر سال همین بوده و هست اما این نقاش است که هر سال با شیوه ی متفاوتی تو را می چرخاند روی بوم . توی بساط رنگ هایت از همه بیشتر نارنجی و قرمز و ابی و قهوه ای پیداست ... قلم پر سرو صدایی نیستی مثله بقیه ی همکارانت ... می آیی یک گوشه می نشینی و طرح اولیه را که نقاش داده است می گذاری جلویت ... ان وقت است که دیگر کارت شروع میشود ... امسال هم  مثل هر سال بدو بدو روی کاغذ به سراغ  کوچکتر ها میروی ...چه ذوق و شوقی بعد از یک سال پیدا کردی ...  تو می دوی و بچه ها می دوند ... تو دنبال می کنی و آن ها فرار می کنند .شاید بوی رنگ مدرسه که تو نوکت زده ای  به مشامشمان خورده که این طور روی بوم این طرف آن طرف می دوند .حالا دیگر وقت رفتن به سراغ درخت های گوشه ی خیابان روی بومت می رسد . مثل مادری که لباس های کودکش را عوض می کند با دلسوزی تمام لباس های نارنجی درخت را تنش می کنی و برگ هایش را شانه می زنی. بعد هم قیچی را دست می گیری و دست به کار ی میشوی . درخت گریه می کند و تو دل داریش می دهی که هر سال همین آش است و همین کاسه . طول نمی کشد که دوباره برگ هایت بلند می شوند . آن ها را روی شانه هایت می ریزی و  نسیم برایت شانه می زند . وقت تنگ است . باید بروی سراغ آب پاشی کردن بومت . رنگ ابی را بر می داری و می پاشی به همه جا . وقت تمام شد . نقاشی ات به پایان رسید . می ایستی کنار و نگاه می کنی بوم نقاشی زمین را . کیف می کنی و حظ می بری از شاهکارت . بی خود نیست که . هر چه باشد تو قلم این شاهکار بوده ای . بی نام و نشان بوم زمین را ترک نکن بیا این جا این گوشه اسم خودت را بنویس . و تو اسم خودت را پایین شاهکارت می نویسی و افتخار می کنی به پاییز بودنت . به پاییزی که این شاهکار را کشیده و به نمایش گذاشته است ...

پینوشت : تابستان خاطره شد ... پاییز آمد ...


+[ تاریخ دوشنبه 90/6/28ساعت 10:11 عصر نویسنده س م ی ر ا | قاصدک فوت شده ]

باران گرفت نیزه و قصد مصاف کرد
آتش نشست و خنجر خود را غلاف کرد

گویی که آسمان سر نطقی فصیح داشت
با رعد سرفه‌های گران سینه صاف کرد

تا راز عشق ما به تمامی بیان شود
با آب دیده آتش دل ائتلاف کرد

جایی دگر برای عبادت نیافت عشق
آمد به گرد طایفه‌ی ما طواف کرد

اشراق هر چه گشت ضریحی دگر نیافت
در گوشه‌ای ز مسجد دل اعتکاف کرد

تقصیر عشق بود که خون کرد بی‌شمار
باید به بی‌گناهی دل اعتراف کرد

پینوشت : مرحوم قیصر امین پور ...


+[ تاریخ دوشنبه 90/6/21ساعت 10:33 صبح نویسنده س م ی ر ا | قاصدک فوت شده ]

پینوشت :

این بچه هه خیلی جیگره ... دوسش می دارم ...

اهنگمو خیلی دوست دارم اومدم برش دارم دلم نیومد ... اگه براتون تکراریه به بزرگواری خودتون ببخشید ...

دیگه دیره واسه موندن دارم از پیش تو میرم جدایی سهم دستامه که دستاتو نمی گیرم تو این بارون تنهایی دارم می رم خداحافظ شده این قصه تقدیرم چه دلگیرم خداحافظ ... دیگه دیره دارم میرم چه قدر این لحظه ها سخته جدایی از تو کابوسه شبیه مرگ بی وقته دیگه تو ساحل چشمات دارم آهسته گم میشم برام جایی تو دنیا نیست تو اوج قصه گم میشم ...-مازیار فلاحی-


+[ تاریخ سه شنبه 90/6/8ساعت 9:9 عصر نویسنده س م ی ر ا | قاصدک فوت شده ]

 آرزو هایت را روی دست هایت ردیف کرده ای ؟ دست هایت را از روی گوش هایت برداشته ای ؟ علف هرز های دلت را هرس ( نمی دونم املاش درسته یا نه ) کرده ای ؟ شاخ و برگ های اضافه ات را زده ای ؟ امشب فرشته ها می آیند زمین . یک وقت دست هایت را روی گوشت نگیری و صدای بال هایشان را نشنوی . حواست را خوب جمع کن . گوش هایت را تیز کن . این اواخر مهمانی دست خالی نباشی . دست هایت را ببر بالا هر چه می خواهی به خدا بگو . فرشته ها آمده اند پایین اصلا تا همین دست های دعایت را بگیرند و ببرند بالا . آن ها را می دهند به خدا تا برایت مستجابشان کند . خدا هم جعبه جعبه میوه ی دعا های مستجاب شده را به فرشته ها برمی گرداند و آن ها می آورند و میگذارند کف دستت . کف همین دستی که برای دعا بالا آورده ای . درست است ریشه هایت در زمین گیر کرده و هر چه زور می زنی هر چه تقلا می کنی در نمی آید ولی این شاخه های خشکیده که به سمت آسمان بلندند این شاخه های تهی روزی پر از برگ می شوند . آن روز هم همین حالاست . همین لحظه . اصلا امروز بهار این شاخه هاست . قرار است خدا به فرشته ها میوه ی رسیده و برگ های دعای مستجاب شده برایت بدهد که بیاورند . حواست را خوب خوب جمع کن امشب . دلت را سفت در دست هایت بگیر . بگو کمر بندش را محکم ببندد .  امشب شب پرواز است . سال هاست که مثل درخت توی این دنیا گیر افتاده ای . دنیا ریشه هایت را مثل چی چسبیده است و نمی گذارد پرواز کنی . امشب را از دستش نده . حیف است . قدرش را بدان .  شاید امشب دوباره پرواز را یادت آمد . پرواز را بال هایت را و آسمان را ...

پینوشت : شرمنده دیگر قلمم مثه قبل روی کاغذ راه نمیره ... حکایت این لغت نامه ی ته کشیده ی حرف هایم را که گفته ام ... احساسم لابه لای کلمات جا نمیگیرند ...

التماس دعا از همگی ...


+[ تاریخ سه شنبه 90/6/1ساعت 1:59 صبح نویسنده س م ی ر ا | قاصدک فوت شده ]