|
|
به نام خدایی که نام و یادش آرمبخش قلب هاست ... بازهم این صدای آشنا ، صدایی که همیشه از ابتدای تولد با ما بوده است...صدایی که اگر شنیده نشود معنایی جز مرگ ندارد ....گوش کن چه قدر این صدا زیباست ...صدایی که با آن واژه ی عشق معنا می گیرد ... صدایی که گاهی نا امیدی را میتوان با آن معنا کرد و گاهی اضطراب و ترس را ... چیست این صدا که این همه راز و رمز با خود دارد ؟؟؟ دستت را روی سینه ات بگذار ... گوش کن ... صدای تپشش را می شنوی ؟؟؟ کوبیدنش را احساس می کنی ؟؟؟ این قلب توست ... همان چیزی که اگر نبود تو هم نبودی ، همان چیزی که اگر کوچکترین وقفه ای در تپشش به وجود آید همه چیز تمام می شود ، همان چیزی که وقتی در راه ورود به این دنیا بودی ، مادرت با شنیدن صدای تپشش ذوق می کرد ، همان که به وسیله اش دیگران را دوست داری ، عاشق می شوی تنفر می ورزی ، همان که به وسیله اش حسادت می ورزی ، همانی که به وسیله اش خیانت می کنی ، همان که به وسیله اش غمگین یا شاید هم ذوق زده شوی یا شاید هم خوشحال شوی ، همانی که بر خلاف ظاهرش جنسی از شیشه نازک تر دارد ، همانی که با دروغی ساده یا یک خیانت یا یک بی وفایی و نامردی کوچک میشکند و خرد می شود ، همانی که مردم بی آنکه بدانند با کارهایشان ، تکه تکه اش می کنند ، می سوزانندش ، خاکسترش می کنند یا اینکه زیر پایشان لگد مالش می کنند ... همانی که بعد از همه ی این ها هنوز پابرجاست و در سینه می تپد ... همانی که گاهی از برگ لطیف تر و گا هی هم از سنگ سخت تر می شود ...می گویند " قلب هرکس به اندازه ی مشت دست اوست ... " مشت دستت را نگاه کن ... ببین چه قدر کوچک است ...!!! عجیب نیست ؟؟؟ چگونه این همه عشق ، این همه تنفر ، این همه شادی ، این همه ناراحتی و این همه احساس در جسمی به این کوچکی جمع شده است ؟؟؟ جسمی تنها به اندازه ی یک مشت دست ؟؟؟!!!نه ... نه .... عجیب نیست ... چون جنس این قلب با بقیه ی اعضای بدن فرق می کند ... جنس قلب از چیز دیگری است ...خدا از وجودش در آن دمیده ... جنس قلب از گوشت و ماهیچه نیست ... جنس قلب از وجود خداست ... پینوشت : نمیدونم استعداد نوشتن دارم یا نه ... تازه این کار رو شروع کردم ... امیدوارم از پسش بر بیام ... ولی من تفننی می نویسم ... اگه خوب نمیشه به بزرگی خودتون ببخشید ... :)
+[ تاریخ جمعه 89/7/30ساعت 7:34 صبح نویسنده س م ی ر ا
|
قاصدک فوت شده
]
به نام خدایی که آنسوی دلتنگی هاس و داشتنش جبران همه ی نداشتنی ها ... این روز ها دلتنگ می شوم . دلتنگ روز هایی که در چشم به هم زدنی از پشت هم سپری شدند و من متوجه این گذر ثانیه ها ، دقیقه ها و ساعت ها نشدم ...روز هایی که سپری شدنشان برایم از یک چشم به هم زدن سریع تر بود ... روز هایی که هر لحظه احساس می کنم چیزی را مابین شان جا گذاشتم .... چیزی که حالا دلم برایش تنگ شده ...چیزی که گاهی اوقات به خاطرش توی فکر میرم ... به خاطرش اشک میریزم ... مجبور میشم به گذشته برگردم و خاطره هایم را مرور کنم ... حاضرم با خودم حرف بزنم ... با خودم ساعت ها کلنجار میرم .... چیزی که به خاطرش دلم میگیرد و تنگ می شود ....این اتفاق برای خیلی هایمان افتاده است ، در حال افتادن است ، و یا شایدهم که قراراست در آینده محقق شود ... در این شرایط بدترین کاری که ما می کنیم این است که منتظر میشینیم و دست روی دست میگذاریم تا این دلتنگی سر و کله اش پیدا شود و بعدش هم میشینیم خودمان را سرزنش می کنیم که" چرا کاری نکردیم که بعده ها برایمان جایی برای پشیمانی نماند ، چرا از تک تک روزهای زندگی آن قدر استفاده نکردیم که بعدا به خاطرشان حسرت نخوریم ؟؟؟ "بعد از اینکه آن روزها را از دست دادیم تازه برایمان میشود یک تجربه که بعد ها از لحظه لحظه ی عمرمان ، از کنار هم بودن هایمان ، از خاطرات قشنگی که برایمان رقم می خورد ، آنقدر استفاده کنیم که یک روز گذشته نشود یک داغ مهر شده روی قلب تا هروقت یادش می افتیم حسرت برگشتن به یک لحظه ی اون روزها را بخوریم ...این لحظه است که بعضی ها می گویند " روزگار معلم بی رحمی است ، اول امتحان می گیرد بعد درس میدهد ... "حالا که فکر می کنم میبینم دلیل اینکه از زندگی و روزهای عمرم لذت نمی برم این است که یادم میرود ... یادمان میرود که ممکن است یک روز به همین لحظه ، همین ثانیه ، همین دقیقه و همین ساعت غبطه بخوریم ...چون ما انسانیم ... همان انسانی که ریشه اش از فراموشی است ... پینوشت : این روزها بر نمیگردند... اصلا مزه ی دنیا به همین است که روزهایش تکرار نشدنی اند ... دست روی دست گذاشتن و مایه ی دلتنگی آینده را به وجود آوردن چیزی جز اذیت کردن خودمان را دربر نمیگیرد ... کاش میشد قبل از امتحان زندگی یک پیش مطالعه از تجربیات دیگران داشته باشیم چون زندگی اول امتحان میگیرد بعد درس میدهد ...و کاش در امتحان زندگی تجربه ی دیگران یادمان نرود ... آخر ما همان آدم هایی هستیم که ریشه ی شان از فراموشی است ....
+[ تاریخ یکشنبه 89/7/25ساعت 4:18 عصر نویسنده س م ی ر ا
|
قاصدک فوت شده
]
هزار و یک اسم داری و من از آن همه اسم لطیف» را دوستتر دارم که یاد ابر و ابریشم و عشق میافتم. خوب یادم هست از بهشت که آمدم، تنم از نور بود و پَر و بالم از نسیم. بس که لطیف بودم، توی مشت دنیا جا نمیشدم. اما زمین تیره بود. کدر بود، سفت بود و سخت. دامنم به سختیاش گرفت و دستم به تیرگیاش آغشته شد. و من هر روز قطرهقطره تیرهتر شدم و ذرهذره سختتر. یا لطیف! این رسم دنیاست که اشک سنگریزه شود و روح سنگ و صخره؟ این رسم دنیاست که شیشهها بشکند و دلهای نازک شرحهشرحه شود؟ _ عرفان نظرآهاری _
+[ تاریخ شنبه 89/7/17ساعت 6:14 عصر نویسنده س م ی ر ا
|
قاصدک فوت شده
]
قلب دختر از عشق بود، پاهایش از استواری و دستهایش از دعا. اما شیطان از عشق و استواری و دعا متنفر بود.پس کیسه شرارتش را گشود و محکمترین ریسمانش را به در کشید. ریسمان ناامیدی را. ناامیدی را دور زندگی دختر پیچید، دور قلب و استواری و دعاهایش. ناامیدی پیلهای شد و دختر، کرم کوچک ناتوانی.
+[ تاریخ پنج شنبه 89/7/8ساعت 7:16 عصر نویسنده س م ی ر ا
|
قاصدک فوت شده
]
|