سفارش تبلیغ
صبا ویژن

 

حکایت ، حکایت ِ یک دل است . حکایت ِ دل نخ نما شده ای که آنقدر آب رفت و آب رفت که شد این . یک دل کوچک که زود به زود فنجان صبرش سر می رود و کم می آورد . بعد هم شروع می کند به ترک خوردن .

خدایا ، سنگین شده است تازگی ها نگاهت ، آنقدر که این دل کوچک فکستنی زیر بارش مچاله می شود ، گاهی . می شود کمی ، فقط کمی با خودت صافش کنی ؟ دست هایت را برایم کمی بیاور پایین تر . قد و قواره ام آنقدرها نیست که بتوانم دست هایت را بگیرم . راستش را بخواهی خجالت میکشم از قول و قرار حرفی به میان بیاورم . منی که این قول و قرار ها مدام از روی دلم لیز می خورند و می شکنند .اما تو به من قول بده . قول بده که این بار حتی اگر من رهایت کردم ، تو رهایم نکنی . بگذار دست هایت بشود رود و پر کند این دریاچه ی خشکیده را . این همه خشکسالی ازپی خشکسالی از طاقت این دل به دور است . بگذار دلم آبی شود . بی موج . آرام . بی اندازه . و به افقش که خیره می شوی آسمانش تو باشی . آنوقت من نخ ِ بادبادک های دعا هایم را بگیرم و تو قرقره شان را بچرخانی و بچرخانی . آنقد که بالا و بالا تر بروند . و آرام آرام زیر موج آبی ِ آسمان تو غرق شوند ...  

پینوشت :‌این همه دستایی که منتظر بارونه .... یکی اون بالا نشسته که خودش می دونه ... می دونه کاریه که فقط خودش می تونه... دستای خالی رو خالی بر نمی گردونه... 

پینوشت بازم : خدا خاصیت دستاش اینه که بی اندازه میتونه ببخشه ... 




+[ تاریخ شنبه 91/5/7ساعت 12:59 عصر نویسنده س م ی ر ا | قاصدک فوت شده ]