|
|
تو چرا امروز این قدر گرفته ای ؟ چرا بغض کرده ای ؟ هیچ وقت بغض کردنت را دوست نداشتم . هر وقت که بغض می کردی اتفاقات بدی قرار بود بیافتد .می گویم حالا نمی شود که بغض نکنی ؟! همیشه از مقدمه چینی کردن بیزار بوده ام آخر گریه کردن هم مگر مقدمه چینی می خواهد ؟! دلت گرفته . قبول . خب چرا خودت را خالی نمی کنی ؟! بغض کرده ای و هی این زمین را نگاه می کنی که چه ؟! ببین این جا کسی کاری به تو و دلت ندارد .بی خودی نگاه نکن این آدم ها را . وجود داشتن و نداشتنت که برایشان مهم نیست . سال به سال تو را حتی یک لحظه هم نگاه نمی کنند .کافیست سرشان را بلا کنند ولی این را هم از تو دریغ می کنند . این ها همان هایی هستند که فراموش کردند همه چیز را . خیلی وقت است که این جا لابه لای دود ماشین ها و برج های چند صد طبقه ای شان گم شدند . گم شدند و یادشان رفت که روز همسایه ی تو بودند . این جا کسی تا فریاد نزنی ، تا صدایشان نکنی و اشک هایت را نبینند ؛ نگاهت نمی کنند . این هم جزو قوانین این کره ی خاکی ست . گریه کن که شاید تو را ببینند . دلم برای گریه های بهاری ات تنگ شده . گریه کن . گریه کن همسایه ی قدیمی . همسایه ی روزهای بهشتیم . گریه کن آسمان . آنقدر گریه کن ، آنقدر گریه کن تا آبی تر شوی . آنقدر آبی که همه چشمشان از دیدنت سیر نشود . گریه کن همسایه ... پینوشت : نوشته شده در یک روز ابری ... اینو دیروز نوشتم ولی وقت نشد بذارمش این جا ... دیروز که هوا ابری بود ...
+[ تاریخ چهارشنبه 90/1/10ساعت 3:58 عصر نویسنده س م ی ر ا
|
قاصدک فوت شده
]
|