|
|
کتاب درسی را از خستگی می اندازم زمین . آن هم صاف می آید و می آید می خورد درست روی صورت تو . دلم برایت آتش می گیرد . به نشانه ی عذر خواهی ، می نشینم کنارت روی زمین . دستم را بالای سرت می برم و می کنم لای موهای ژولیده پولیده ات . مرتبشان می کنم و زل می زنم به لپ گل گلی ات . صورتم را می چسبانم به صورت گرم و نرم تو و چشم هایم را می بندم . دیگر نه به درس های نخوانده ام فکر می کنم نه به امتحان فردا و برگه ی امتحانی ای که معلوم نیست قرار است چه دسته گلی تویش بکارم . چشم هایم را باز می کنم . دلم می خواست این لحظه را در یک باغ پر از گل باشم ، بچرخم و بچرخم . مثل کودکی هایم دست هایم را از هم باز کنم و چشمانم را ببندم و هی بچرخم . و وقتی چشم هایم را باز بکنم بیفتم وسط برگ های زرد شده و افسرده درختان پاییز . برگ هایی که تنها به قیمت خسته شدن درخت از آن ها رنگ زرد جدایی به خود می زنند . دلم می خواهد دستم را روی گلبرگ های گل های آفتاب گردان بکشم و اشک های شبنم زده ی چشمشان را آرام آرام پاک کنم . پاک کنم و بگویم دیدید اشک ها و التماس هایتان به ماه کار خودش را کرد ؟ ، دیدید چه قدر ماه مهربان بود که زود رفت وجایش را داد به دوستتان خورشید؟ به او که بیایدتوی آسمان و بخنددو شما با او نور بازی کنید .
به صورتت نگاه می کنم و خودم را لابه لایش ،لابه لای گل های صورتی اش غرق می کنم . دستم را رویشان می کشم و تنها به این فکر می کنم . به اینکه چه راحت می توان با یک دنیا خیال دست خستگی را که سفت آدم را چسبیده از دست جدا کرد . به اینکه فرش کوچک کف اتاق هم چه قدر می تواند آدم را از خستگی هایش جدا کند ...
+[ تاریخ چهارشنبه 90/10/21ساعت 3:22 عصر نویسنده س م ی ر ا
|
قاصدک فوت شده
]
|