سفارش تبلیغ
صبا ویژن

برگه های تقویم را تا امروز زده ایم و زده ایم جلو . روز ها را هی شمرده ایم و شمرده ایم تا رسیده ایم به این جا . به امروز روزی که باید بساط غم و غصه را از کچه پس کوچه های دل های شکسته مان جمع کنیم و این دست فروش ها را که در بساطشان جز غم و درد چیزی پیدا نمیشود دست به سر کینم بروند و جایش بگوییم بیایند شربت پخش کنند سر چهار راه  ترک های دلمان و ساز و آواز راه بیاندازند و شاد باشند . نقل و نبات عشق و شادی بریزیم توی دلمان ، جارویی دست بگیریم و گرد و غبار کینه ها را جارو کنیم و بعد هم حواله ی زباله دان تاریخ که انگار نه انگار کینه ای بوده و چیزی . اصلا روز های تقویم که به امروز رسیده اند یک طور دیگر شده اند . رنگ متفاوت بودن به خود زده اند . اما یکسری از ما روز ها را شمرده ایم و شمرده ایم تا رسیده ایم به این جا که بساط دلتنگی هایمان را پهن کنیم . آقا راستش را بگویم ؟ روز هارا گذرانده ایم و گذرانده ایم بی خیال و یک امروز اسم خودمان را گذاشته ایم منتظر . از سر خط شروع کرده ایم و مدام نوشته ایم انتظار و انتظار و انتظار که ای کاش یکذره احساس و عمل لابه لایشان جا گذاشته بویدم . روز های تقویم ورق خورده اند  و ما هر کاری که خواسته ایم کرده ایم و آخر هفته هم اشکی ریخته ایم که یک وقت نگویند بی خیال و بی توجه بودیم . نشسته ایم و برایت دعای کمیل و ندبه و عهد ردیف کرده ایم که مبادا عذاب وجدان بگیریم که منتظر نبودیم . گه گاهی گیر و گوری که پیش می آمد از تو یادی کرده ایم و کمکی خواسته ایم مبادا که بگویند فراموشت کرده ایم . آخرش هم اسم خودمان را میگذاریم سربازان تو و دل خوش می کنیم به همین نیمه شعبان ها . اسمش را گذاشته ایم تولد تو ولی هر چی بد بختی و مشکل داشته ایم آورده ایم و پشت هم ردیف کرده ایم که تو به خاطر یک امشب هم که شده برایمان پیش خدا دعا کنی و حاجت روا بشویم . و همین کافیست که دعایمان مستجاب شود تا برویم و دیگر پشت سرمان را نگاه نکنیم . انگار نه انگار که تویی بودی و نیمه ی شعبانی بود و دعایی که در را استجابت گیر کرده بود . این شده رسم های این دنیا آقا . امشب تا دلت بخواهد در بساط دلتنگی هایم گره کور دارم . که فقط و فقط به دست خودت باز می شود . خواستم از گره های کورم بگویم خواستم بساط دلتنگی هایم را نشانت بدهم اما گفتم اگر این طور کنم که چه فرق دارم با بقیه . این همه غر زدم و از بدی دیگران و دنیا گفتم که خودم هم یکی از همان ها باشم ؟ نه بگذار من بمانم و با این حرف های نگفته . من بمانم و این گره های کور . شب شب تولد توست . این ها را ول کن آقا .تولدت مبارک باشد ...

پینوشت : عید همگی مبارک ...


+[ تاریخ جمعه 90/4/24ساعت 11:22 عصر نویسنده س م ی ر ا | قاصدک فوت شده ]

او داشت زندگی خودش را می کرد . زندگی که نه . خودش را فراموش کرده بود . این فراموشی خیلی وقت بود که ادامه داشت . که یک تلنگر همه چیز را مثل بازی دومینو پشت هم انداخت  زمین و تکان داد . این تلنگر دلش را شکسته بود . قلبش را از توی آینه نگاه کرد . انگار خودش را بعد از مدت ها پیدا کرده بود . دستی رو قلبش کشید همه چیز تغییر کرده بود هیچ چیز سر جای خودش نبود . اصلا او ؛ خودش هم ؛ خودش نبود . چه غباری رو قلبش نشسته بود . گوشه ی حصار قلبش پاره شده بود . دیگر نه حصاری وجود داشت نه چیزی . توی دلش سرک کشید .  بوی خاطره هایش پر کرده بود فضا را . اما کو خاطرات ؟ تنها چیزی که از آن ها در قلبش مانده بود بو و ردپای بازمانده از آن ها بود . یاد تنگ کوچک آرزو هایش افتاد . گشت و گشت .تنها چیزی که از آن تنگ خاطره ها مانده بود خرده شیشه های کوچک گوشه ی قلبش  بود . انگار کسی تنگش را شکسته باشد و آرزو های درونش را برده باشد . دور و برش را نگاه کرد . کاسه ی اشک هایش را لبه ی قلبش گذاشته بودند . هر آن ممکن بود با یک تلنگر کاسه از رو قلبش بیفتد و بشکند .کاسه را هل داد . آن را گذاشت وسط قلبش . خرده شیشه هارا جمع کرد و با هر مکافاتی که بود تکه ها را بهم چسباند . تار عنکبوت ها ی روی دیوار دلش را پاک کرد . سجاده ی عشق را گوشه ی دلش پهن کرد . رد پای خاطراتش را نگه داشت . بوی خاطراتش هم هنوز می آمد . حصار دلش را پاره کرد دوباره از اول کشید . محکمتر . خیلی محکمتر از قبل . تنگ آرزو هایش را هم برداشت و گذاشت کنار سجاده . همان جا نشست و دعا کرد . از خدا خواست برایش قاصدک های امید بفرستد . خدا هم برایش فرستاد . آن هارا گذاشت کنار تنگ آرزو هایش . حالا همه چیز بهتر شده بود . توی آینه خودش را نگاه کرد . حالا شاید بیشتر شبیه خودش بود ...

پینوشت : اگه دیگه مثه قبل نمی نویسم به بزرگواری خودتون ببخشید ...


+[ تاریخ دوشنبه 90/4/13ساعت 4:2 عصر نویسنده س م ی ر ا | قاصدک فوت شده ]

 

 

با عرض پوزش

تا اصلاع ثانوی دلم در عالم بی حوصلگی به سر می برد ...

لازم به ذکر است که در این ایام از هر گونه نوشتن خود داری میکند ...

پینوشت :

تازه کشف کردم هیچ چیز از دست رفته ای بر نمی گردد ...

اگر هم بخواهی به هرجا متوسل شی تا برگردد 180 درجه در جهت مخالف بر میگردد ...

یه ذره پیچیده شد ... بی خیال ...

شاید برا همیشه نوشتن رو گذاشم کنار ...

 فعلا خداحافظ

تا وقتی که دلم حوصله ی نوشتن پیدا کند ...

التماس دعا ...


+[ تاریخ دوشنبه 90/4/6ساعت 3:17 عصر نویسنده س م ی ر ا | قاصدک فوت شده ]