|
|
تو آدمی ولی چه قدر مثل بادبادکی نخ تو توی دست ها ی من ولی همیشه بی اجازه میروی سراغ ابرهای پشمکی سراغ آفتاب تازه میروی تو همکلاسی پرنده ای تو هم اتاقی ستاره ای ورق ورق ، سبک ، جدا شبیه یک کتاب پاره پاره ای تو شکل قاصدک تو شکل باد تو شکل رفتنی و راستش کمی شبیه من شبیه این دل منی آهای بادبادک عزیز بیا چقدر دیر کرده ای بیا ، بیا فقط بگو کجای اسمان گیر کرده ای -عرفان نظر آهاری- پینوشت : و بالاخره خرداد هم تمام شد ...
+[ تاریخ دوشنبه 90/3/30ساعت 10:25 عصر نویسنده س م ی ر ا
|
قاصدک فوت شده
]
صبر کن کجا میروی . برای رفتن زود نیست ؟ آهای باتوام ها . توی که راهت را کشیدی و داری میروی . صبر کن کارت دارم . حالا حالا ها هم کار منو تو تمام شدنی نیست . راهت را گرفته ای و کجا میروی ؟ میشود ته راهی که میروی را نشانم دهی ؟ آخر به کجا میرسد این رفتن ؟ صبر کن . نه انگار صدایم را نمی شنوی نه ؟ نکند خودت را زده ای به نشنیدن هان ؟ قصد صبر کردن نداری ؟ با توام . گوش کن . لااقل گوش کن . عادت کرده ای . می آیی . می مانی . بعد میروی . اما من این جا بلاتکلیفم از این رفتن . رفتن تو . نمی دانم . نه من دو دل شده ام . من بین دو راهی مانده ام . نمی دانم . نمی دانم که برایت رفتنت باید بشینم و اشک بریزم و آه بکشم یا خوشحال باشم که رفتی و بزرگ شدم از هم جواریت . چه زود دیرمیشود . شنیدی . خیلی زود دیر شد . تا دلم به تو عادت کرد تا دلم با تو خو گرفت ولش کردی . نمیگویی این دل ، دل است . سنگ که نیست . وقتی که بروی دل خوش می کند به فکر کردن به تو . و یادآوریت . نمی دانم . نمی دانم بعد از رفتنت چه می کنم . با آنی که جایت را میگیرد کنار می آیم یا نه . نمی دانم کارو زندگی و شب و روزم میشود دلتنگ شدن برای تو یا نه . نمی دانم شاید اصلا همان روز های اول فراموشت کنم . اما . نه . من فراموش نمی کنم . ریشه های دل مرا هنوز فراموشی نگرفته است . هر چه را ندانم این را دیگر می دانم . من تو را . به این راحتی ها به دست نیاوردم که به این راحتی ها بگذارم بروی و هر چه رنگ و بو از خودت هست را هم با خودت ببری . من هیچ وقت فراموشت نمی کنم . من هیچ وقت خاطراتم را فراموش نمی کنم . آهای خاطرات من . صبر کن . راهت را گرفته ای و هی میروی که چه . خاطرات من صبر کن . کاش می دانستم این راهت به کجا میرسد که این چنین میگذری و رد میشوی ... پینوشت : یکی به این خاطرات من بگوید که نرود ...
+[ تاریخ چهارشنبه 90/3/25ساعت 11:29 صبح نویسنده س م ی ر ا
|
قاصدک فوت شده
]
تو که همیشه از حرف های دلم نوشته ای . پس نوشتن بلدی . این بار هم مثل همیشه بنویس . از سر خط شروع کن و بنویس . تو که همیشه راز دار خوبی بوده ای ، تو که شاید همدم همه ی تنهایی ها و دلشکستگی هایم بوده ای و هیچ وقت کوچکترین حرفی به کسی نزده ای . این بار هم بنویس .ولی این بار از خودت بنویس . از دل خودت . خود خودت .دلم گاهی برایت میسوزد . همیشه خستگی ها و عصبانیت هایم برای تو بوده . هر وقت که دلم می گرفت تو بودی و خط به خط نوشته هایم را می خواندی . دقیق و کلمه به کلمه . هر وقت بی حوصله بودم یا پر از عصبانیت همه را سر تو خالی می کردم . شاید تو حرف های دل من را بهتر از هر کس دیگر می فهمیدی . شاید هم تو بهتر از هر کس دیگری مرا می شناختی . هیچ وقت فراموش نمی کنم که در تک تک لحظات زندگیم با من بودی و پا به پای من می آمدی . دلم برایت میسوزد . هر چه می گویم هر چه غر میزنم تو فقط گوش میدهی و حتی یک کلمه هم نمیگویی . شده ای سنگ صبور این روزهایم . گاهی به این فکر می کنم که من برای خالی کردن احساساتم دیواری از دیوار تو کوتاهتر پیدا نکرده ام . گاهی فکر می کنم که شاید وجودت در این دنیا برای کسی به اندازه ی من قابل درک نباشد ... به نظرم تو باید یکی از پر احساس ترین موجودات دنیا باشی نه ؟ آخر من هر موقع که می نویسم تمام احساسم را نوک انگشتانم متمرکز می کنم تا شاید آن ها بتوانند احساستم را مابین کلمات جا بدهند . آن ها هم آن احساسات را در تو جمع می کنند و تو هم . مینویسی . تو هم درد های مرا میفهمی . اصلا تو هم بامن گریه می کنی . اشک می ریزی . همیشه با خودم میگویم اشک از اعماق قلب می آید و در چشم ها جمع می شود .از اعماق وجود ... نکند جوهر ها اشک های توست نه ؟ همین هایی که از اعماق قلبت می آیند . چه همدردی ای می کنی تو با من . فقط کسانی که احساس دارند میفهمند همدردی یعنی چه . با احساس بودن کم چیزی نیست . لابد لیاقت می خواهد که خدا به هرکس آن را نداده . بنویس دیگر . بازم گریه کن . این بار به خاطر حرف های من نه . به خاطر درد های من نه . به خاطر خودت و حرف های دل خودت . بیا از همین جا شروع کن از سر همین خط .بنویس ...
+[ تاریخ چهارشنبه 90/3/18ساعت 6:44 عصر نویسنده س م ی ر ا
|
قاصدک فوت شده
]
آسمانی شدن از خاک بریدن می خواست بی سبب نیست که فواره فروریختنی است ...
+[ تاریخ پنج شنبه 90/3/12ساعت 1:32 عصر نویسنده س م ی ر ا
|
قاصدک فوت شده
]
روزی که این داستان را شروع کرد ، همان روزی که بسم الله اول داستان را نوشتند . آن روز اصلا فکرنمی کرد آخر داستان چه میشود . آخر داستان به کجا میرسید و کجا تمام میشود . آن روز فکر می کرد نقطه ی پایان داستان دورتر از این حرف ها باشد . نمی دانست . شاید آن روز چشمانش را بسته بود که نقطه ی پایان را که همین نزدیکی ها بود ندید . شاید هم آن قدر امید واهی در جیبش ریخته بود که دیگر فاصله ی کمی که تا نقطه ی پایان در پیش داشت را به اندازه ی هزار سال میدید . یا نه اصلا شاید دیده بود و باور نکرده بود که مشت مشت امید توی جیب خودش میریخت . حالا که چه .آن موقع دید یا ندید چه فرق می کند ؟ چه شد که دید و چه نشد که ببیند چه فرق می کند ؟حالا چیزی که مهم بود این بود که تا نقطه ی پایان داستان چیزی نمانده بود. دلش می خواست کاری کند . می خواست که نگذارد نقطه ی آخر خط داستان را همین جا بگذارند . اما .داستان تمام شده را که نمی شود ادامه داد ، دوباره ساخت ، دوباره شروع کرد . طرحش از پیش تعیین شده . اصلا طرح داستانش که دست او نبوده . و اصلا او نویسنده ی داستان نبود .کس دیگری نوشته و او فقط نقش خودش را بازی می کرده .
+[ تاریخ چهارشنبه 90/3/4ساعت 1:48 عصر نویسنده س م ی ر ا
|
قاصدک فوت شده
]
از تمام راز و رمز های عشق جز همین سه حرف جز همین سه حرف میان تهی چیز دیگری سرم نمیشود من سرم نمی شود ولی ... راستی دلم که میشود !
-قیصر امین پور - خدااااااااااااااااااااااااااایا دوست دارم ... پینوشت : التماس دعا ...
+[ تاریخ دوشنبه 90/3/2ساعت 5:45 عصر نویسنده س م ی ر ا
|
قاصدک فوت شده
]
|