سفارش تبلیغ
صبا ویژن

ایستاده بود و نگاه می کرد . خیلی وقت بود که به اینجا رسیده بود و نمی رفت . سر درگمی سرتا پای وجودش را گرفته بود . حق داشت که نداند . از دو راهی ها بیزار بود ولی این جا دیگر فرصتی برای ابراز احساسات تنفر آمیز نداشت .  وقت کم بود و راه طولانی . روی نوک پنجه ی پاهایش ایستاد تا بلکه آخر راه را ببیند . سیاه بود . جفتشان به سیاهی ختم میشدند .فقط و فقط سیاهی . دلش یک طرف را نشان میداد و عقلش سمت دیگر را . میان سردرگمیش غوغای درونش عذابش میداد . دوباره دعوا شده بود . دعوای عقل و دل ... می دانست که آخرش مثل همیشه دلش بازنده است . و این دعوا پایانی خوش ندارد . نمی دانست چرا ولی حرف های دلش را دوست داشت . قشنگ بودند . فکر کرد که این دفعه به حرف عقلش گوش بدهد ... اما فکر که کرد با خودش گفت آخر کجای زندگیش منطق داشته است . همیشه او بوده و دلش . به این فکر کرد که روی دلش پا بگذارد . اما نه دلش طاقت نداشت . نمی دانست . دلش آه کشید . آه کشید و آرام ترک برداشت  . و او همان جا بی اختیار روی زمین نشست .نشست و اشک از چشمانش سرازیر شد . خسته بود . خسته ی راهی طولانی . خواست گله کند . خواست خدا را فریاد بزند و بگوید بعد از این همه راه حقش رسیدن به دوراهی نبود . خسته بود از راه های طولانی که آخرش بی هیچ جا نمیرسید . خسته بود از راه های بی انتها . دلش رسیدن می خواست .سرش را بلند کرد . ایستاد . اشک هایش را پاک کرد و خندید . خنده به صورتش نمی آمد . اما مجبوربود . نمی خواست کسی بفهمد که کم آورده و خسته شده . قلب ترک برداشته اش را لابه لای لباسش مخفی کرد . تا مبدا کسی آن را ببیند . چیزی زیر لب گفته و سرش را به سمت آسمان بلند کرد . بعد یک قدم به جلو ورداشت . حالا وقت تصمیم گیری بود .

پینوشت :

التماس دعا شدیدا ...


+[ تاریخ چهارشنبه 90/1/31ساعت 9:25 عصر نویسنده س م ی ر ا | قاصدک فوت شده ]

این روزها چه قدر شبیه هم شده ایم نه ...

تو هم مثل دل من می گیری و بعد از چند لحظه دوباره مثل اولت میشوی ...

بغض می کنی ... می خواهی گریه کنی ... پر میشوی ... به مرز انفجار میرسی و بعد ...

دوباره انگار نه انگار که اتفاقی افتاده باشد مثل قبل دوست داشتنی میشوی ...

شاید تو هم مثل من یک لحظه همه چیز روی سرت آوار میشود و بعد که به خودت می آیی

یادت می آید باید قوی باشی ... هر چه هست حال و هوایت این روزها شبیه دل من است ...

گاهی ابری میشود گاهی بارانی گاهی طوفانی و بعد هم آفتابی ...

آسمان خوش به حالت که بارانی شدنت این روزها مثل بارانی شدن من بی وقت نیست ...

 


+[ تاریخ دوشنبه 90/1/22ساعت 4:54 عصر نویسنده س م ی ر ا | قاصدک فوت شده ]

این روزها همه اش  به این فکر می کنم که شاید آن روز که خدا  موجودی به اسم انسان را خلق میکرد  یک تکه قاصدک کوچک در قلبش گذاشته است  . نمی دانم چرا . ولی این روزها احساس می کنم جنس قلبم با قلب دیگران فرق می کند . یک چیزی درونش هست که در قلب دیگران نیست . نمی دانم چراخدا باید همچین کاری را بکند . ولی هرچه که هست این تکه ی کوچک همه چیز انسان هاراتغییر داده . دست هایشان از جنس قاصدک .قلبشان از جنس قاصدک . حرف هایشان از جنس قاصدک . و اصلا زندگیمان  را از جنس قاصدک کرده .  شاید گاهی در بعضی از ورق های کتاب زندگیم چند آدم باشد در آن حاشیه ها که قلبشان از جنس قاصدک است . ولی تعدادشان خیلی کم است . شاید عوض شده اند . شاید در  زندگی از اینکه یک تکه قاصدک در قلبشان بوده خسته شده باشند و آن قاصدک رادرآوردند.

شاید به خاطر رسم و رسوم های این کره ی خاکی از دستشان داده باشند. چه رسم و رسوم های غریبی دارد این کره ی خاکی . با قاصدک ها لج است . با عشق لج است . با احساس لج است . با مهربانی ، با خوبی ، با فداکاری . اصلا این کره ی خاکی با همه چیز سر لج دارد . با همه ی زیبایی های زندگی . یادم نمی آید آخرین باری که قاصدک دیدم کی و کجا بوده است . شاید نسل قاصدک ها منقرض شده باشد . نمی دانم . آن اوایل اسمم قاصدک آسمانی بود ولی الان دیگر نیست . من آسمانی نیستم . من دیگر برای این کره ی خاکی شده ام . شاید آن روز ها که همسایه ی خدا بودم آسمانی هم بوده باشم . ولی حالا دیگر تنها به رنگ آسمانم . و شاید این رنگ آسمان تنها یادگاریم از آن روز ها باشد . باز هم نمی دانم ...

پینوشت :

کاش می تونستم به همه بفهمونم بزرگی به دل است نه به عقل ...


+[ تاریخ جمعه 90/1/19ساعت 12:23 عصر نویسنده س م ی ر ا | قاصدک فوت شده ]

چرا بعضی وقتا چشم های آدم همه چی رو لو میدن ؟؟؟

پینوشت :

آهنگ وبم رو خیلی دوووووووووووووووووووووووووووست دارم ...

در ضمن یه اخطار ...

دلم تا اطلاع ثانوی در دست تعمیره ...

خواهشا از حصار کشیده شده عبور نکنید ...

اما انگار کسی خواهش منو جدی نمی گیره ...


+[ تاریخ یکشنبه 90/1/14ساعت 10:41 عصر نویسنده س م ی ر ا | قاصدک فوت شده ]

تو چرا امروز این قدر گرفته ای ؟ چرا بغض کرده ای ؟ هیچ وقت بغض کردنت را دوست نداشتم . هر وقت که بغض می کردی اتفاقات بدی قرار بود بیافتد .می گویم حالا نمی شود که بغض نکنی ؟! همیشه از مقدمه چینی کردن بیزار بوده ام آخر گریه کردن هم مگر مقدمه چینی می خواهد ؟! دلت گرفته . قبول . خب چرا خودت را خالی نمی کنی ؟! بغض کرده ای و هی این زمین را نگاه می کنی که چه ؟! ببین این جا کسی کاری به تو و دلت ندارد .بی خودی نگاه نکن این آدم ها را . وجود داشتن و نداشتنت که برایشان مهم نیست . سال به سال تو را حتی یک لحظه هم نگاه نمی کنند .کافیست سرشان را بلا کنند ولی این را هم از تو دریغ می کنند . این ها همان هایی هستند که فراموش کردند همه چیز را . خیلی وقت است که این جا لابه لای دود ماشین ها و برج های چند صد طبقه ای شان گم شدند . گم شدند و یادشان رفت که روز همسایه ی تو بودند . این جا کسی تا فریاد نزنی ، تا صدایشان نکنی و اشک هایت را نبینند ؛ نگاهت نمی کنند . این هم جزو قوانین این کره ی خاکی ست . گریه کن که شاید تو را ببینند . دلم برای گریه های بهاری ات تنگ شده . گریه کن  . گریه کن همسایه ی قدیمی . همسایه ی روزهای بهشتیم . گریه کن آسمان . آنقدر گریه کن ، آنقدر گریه کن تا آبی تر شوی . آنقدر آبی که همه چشمشان از دیدنت سیر نشود . گریه کن همسایه ...

پینوشت : نوشته شده در یک روز ابری ...

اینو دیروز نوشتم ولی وقت نشد بذارمش این جا ...

دیروز که هوا ابری بود ...


+[ تاریخ چهارشنبه 90/1/10ساعت 3:58 عصر نویسنده س م ی ر ا | قاصدک فوت شده ]

گفته بودم که دلم این روز ها بهانه گیر شده بود . کم طاقت شده بود . و آخر حرف هایش را نا تمام می گذاشت .اینکه می گویم بود برایش دلیل دارم . به خاطر اینکه دیگر نیست . من دلم را دوست دارم . این را به خودش هم گفته ام . دیگر دوست ندارم با او لجبازی کنم . چون دیگر دلم را شناخته ام .می دانم که اگر لجبازی کنم جوابی جز لجبازی هایش نخواهم شنید . من تازه دلم را شناختم .یادم است پارسال برای اینکه دلم بزرگ شود چه قدر سرزنشش کردم ولی غافل از اینکه دل با سرزنش کردن بزرگ نمی شود .من تازه فهمیدم دل با بچگی کردن است که بزرگ میشود . دیگر نباید به او یاد آوری کنم که حرفش را به دیگران نگوید .خودش فهمیده . خودش دریایی شده و همه ی حرف هایش را در خودش غرق می کند . دیگر خودش دردل نمی کند .حتی اگر من بخواهم او نمی خواهد . دلم بزرگ شده . ولی این به این معنی نیست که دیگر تنگ نمی شود .چرا اتفاقا این روز ها بیشتر از گذشته تنگ میشود . مخصوصا این چند روزه خیلی هوای مدرسه و بچه ها را کرده .تازه فهمیده که چه قدر بچه ها ی کلاسمان را دوست دارد . تازه یادش افتاده که تنها 3 ماه به آخر سال مانده .

سه ماه مانده و ...

پینوشت :

من مدرسه می خوااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااام ...


+[ تاریخ یکشنبه 90/1/7ساعت 2:12 عصر نویسنده س م ی ر ا | قاصدک فوت شده ]