این روزها همه اش  به این فکر می کنم که شاید آن روز که خدا  موجودی به اسم انسان را خلق میکرد  یک تکه قاصدک کوچک در قلبش گذاشته است  . نمی دانم چرا . ولی این روزها احساس می کنم جنس قلبم با قلب دیگران فرق می کند . یک چیزی درونش هست که در قلب دیگران نیست . نمی دانم چراخدا باید همچین کاری را بکند . ولی هرچه که هست این تکه ی کوچک همه چیز انسان هاراتغییر داده . دست هایشان از جنس قاصدک .قلبشان از جنس قاصدک . حرف هایشان از جنس قاصدک . و اصلا زندگیمان  را از جنس قاصدک کرده .  شاید گاهی در بعضی از ورق های کتاب زندگیم چند آدم باشد در آن حاشیه ها که قلبشان از جنس قاصدک است . ولی تعدادشان خیلی کم است . شاید عوض شده اند . شاید در  زندگی از اینکه یک تکه قاصدک در قلبشان بوده خسته شده باشند و آن قاصدک رادرآوردند.

شاید به خاطر رسم و رسوم های این کره ی خاکی از دستشان داده باشند. چه رسم و رسوم های غریبی دارد این کره ی خاکی . با قاصدک ها لج است . با عشق لج است . با احساس لج است . با مهربانی ، با خوبی ، با فداکاری . اصلا این کره ی خاکی با همه چیز سر لج دارد . با همه ی زیبایی های زندگی . یادم نمی آید آخرین باری که قاصدک دیدم کی و کجا بوده است . شاید نسل قاصدک ها منقرض شده باشد . نمی دانم . آن اوایل اسمم قاصدک آسمانی بود ولی الان دیگر نیست . من آسمانی نیستم . من دیگر برای این کره ی خاکی شده ام . شاید آن روز ها که همسایه ی خدا بودم آسمانی هم بوده باشم . ولی حالا دیگر تنها به رنگ آسمانم . و شاید این رنگ آسمان تنها یادگاریم از آن روز ها باشد . باز هم نمی دانم ...

پینوشت :

کاش می تونستم به همه بفهمونم بزرگی به دل است نه به عقل ...


+[ تاریخ جمعه 90/1/19ساعت 12:23 عصر نویسنده س م ی ر ا | قاصدک فوت شده ]