سفارش تبلیغ
صبا ویژن

روزی که این داستان را شروع کرد ، همان روزی که بسم الله اول داستان را نوشتند . آن روز اصلا فکرنمی کرد آخر داستان چه میشود . آخر داستان به کجا میرسید و کجا تمام میشود . آن روز فکر می کرد نقطه ی پایان داستان دورتر از این حرف ها باشد . نمی دانست . شاید آن روز  چشمانش را بسته بود که نقطه ی پایان را که همین نزدیکی ها بود ندید . شاید هم آن قدر امید واهی در جیبش ریخته بود که دیگر فاصله ی کمی که تا نقطه ی پایان در پیش داشت را به اندازه ی هزار سال میدید . یا نه اصلا شاید دیده بود و باور نکرده بود که مشت مشت امید توی جیب خودش میریخت . حالا که چه .آن موقع دید یا ندید چه فرق می کند ؟ چه شد که دید و چه نشد که ببیند چه فرق می کند ؟حالا چیزی که مهم بود این بود که تا نقطه ی پایان داستان چیزی نمانده بود. دلش می خواست کاری کند . می خواست که نگذارد نقطه ی آخر خط داستان را همین جا بگذارند . اما .داستان تمام شده را که نمی شود ادامه داد ، دوباره ساخت ، دوباره شروع کرد . طرحش از پیش تعیین شده . اصلا طرح داستانش که دست او نبوده . و اصلا او نویسنده ی داستان نبود .کس دیگری نوشته و او فقط نقش خودش را بازی می کرده .
این ها را خودش خوب میدانست . اما او باز هم دستش را توی جیبش کرد و مشتی امید بیرون آورد . نمی دانست این همه امید از کجا می آید ... اما این بار دیگر رنگ امید هایش فرق میکرد.مثل قبلی ها نبود . آخر این بار دیگر امید هایش زمینی نبود . امید ها را روی همه چیز ریخت و رنگ همه چیز شد همان رنگ امید هایش . کم کم که گذشت دیگر رنگ امید هایش به خورد همه چیز رفت . آنقدر که به عمقشان نفوذ کرد . دیگر امیدهایش رنگ نبودند . جنسشان با همه چیز یکی شد . و اونقت بود که دیگر امیدی نبود . دیگر هر چه بود حقیقت بود . خود خود حقیقت ...


+[ تاریخ چهارشنبه 90/3/4ساعت 1:48 عصر نویسنده س م ی ر ا | قاصدک فوت شده ]