|
|
نفس نفس می زند . با اینکه بار ها تجربه های این چنینی داشته ،باز هم می ترسد . انگار این اولین بار و اولین تجربه است ، خودش را راهی کوچه پس کوچه های علی چپ کرده و نمی خواهد بفهمد تا از خر شیطان پایین نیاید از این مخمصه خلاصی پیدا نمی کند . هنوز هم حرف حرف خودش است . پایش را توی یک کفش کرده و همان حرف را تکرار می کند . نمی خواهد زیر بار برود . دخترک آرام زیر پایش را نگاه می کند . طاقت دیدنش را ندارد . چشمانش را می بندد و تا باز می کند آهسته آهسته بلور های احساسش را بدرقه ی گونه هایش می کند .قلب بی چاره زیر پای دخترک هنوز نفس نفس می زند . نفس نفس می زند و تکرار می کند حرف های قبلیش را . دخترک اشک می ریزد و پایش را بیشتر فشار می هد و با هر صدای ناله ی دلش ، سیل اشک است که به راه می اندازد . عذاب وجدان گرفته است از کارش . آخر کار امروز و فردایش که نیست . کار هر روزش شده این . اینکه تا دلش حرف زد و به دوراهی کشاندش پایش را رویش بگذارد و خفه اش کند تا عقل مجالی برای اظهار نظر پیدا کند تا او عاقلانه راه را انتخاب کند . این کار را می کند که نشان بدهد بزرگ شده ، آنقدر که دیگر گوشش بدهکار احساسش نیست . دخترک عاقل شد و احساسش را کشت . به احساسش که فکر کرد اشک هایش بیشتر هجوم آوردند . دوباره نگاهش را روانه ی دلی کرد که حالا دیگر زیر پایش دست و پا میزد و برای بدرقه ی نگاهش پشت سرش همین طور کاسه کاسه اشک ریخت . گریه کرد و دستش را سمت روزگار گرفت و همه تقصیر ها را به گردن او انداخت . غافل از اینکه همه ی داستان از نقطه ی دیگری شروع شده بود . از نقطه ای که دخترک و خیلی های دیگر اشتباه دیده بودنش . از نقطه ی به اسم بزرگ شدن ... پیونشت : کاملا سوم شخص نوشته شده بود اشتباه برداشت نشه ... یه سوال ( هر کی خواست جواب بده ) : تا حالا شده بخواین دلتون رو تنبیه کنید ؟؟؟ چی کار کردید ؟؟؟ جواب داده ؟؟؟
+[ تاریخ سه شنبه 90/7/5ساعت 4:38 عصر نویسنده س م ی ر ا
|
قاصدک فوت شده
]
|