سفارش تبلیغ
صبا ویژن

می نشینم جلوی پنجره و دستم را طبق معمول می زنم زیر چانه ام . اشک های شیشه را آرام آرام پاک می کنم و به این فکر می کنم که شیشه ها چه قدر آرام گریه می کنند . به اینکه چه قدر احساس دارند که پشت این صورت بی جانشان مخفی کرده اند . به اینکه چه قدر خوب آسمان و بغضش را درک می کنند که پا به پایش اشک می ریزند . به اینکه چه قدر قلبشان ساده می شکند و ساده می گرید . به اینکه چه قدر پاکند که وقتی دلشان سیاه می شود سیاهیش آنقدر بارز است که عالم و آدم تفاوتش را احساس می کنند . و به این فکر می کنم که دل شیشه ها چه قدر گنجایش دارند که رویشان وقتی بخارغم گرفته اند هر چه قدر هم نقاشی بکشی باز هم گوشه ای دیگر جایی برای خط خطی کردن دلشان هست .  از پشت شیشه نگاهش می کنم . لبخند تلخی میزنم . نمی دانم چرا ولی احساس می کنم او هم در فکر فرو رفته است . شاید به روز هایی فکر می کند که هنوز دلش نشکسته بود . به روز هایی که قلبش پر بود . آنقدر پر از حساس بود که شده بود غمخوار دیگران . حالا می خواهد غم گریه های آسمان باشد یا هر غم دیگری ... به روز هایی که هنوز ترک های دلش را از پشت پنجره پیدا نبود . و هنوز دلش عین کویر خشک و بی احساس نشده بود . روز هایی که شکوفه های مهربانی میداد و مایه ی امید و زندگی بود . روزهایی که دلش جای عشق بود و عشق . حالا نگاه می کنم به جای خالیش . به جای خالی ای که حالا ترک های قلبش آن را پر کرده ...قلب اویی را که روزی عاشق بود . و همین عشق بود که قلبش را زیبا کرده بود . من خوب می دانم . خوب می دانم که گلدان پشت شیشه هم روزی عاشق بود . عاشق گل سرخی که چند روزی از پژمرده شدنش می گذرد . می دانم که آن موقع ها خاک قلب کویری اش از احساس خیس بود و اینکه  قلبش مثل حالا خالی نبود . من خوب می دانم . گلدان پشت پنجره روزی قلبش پر بود . روزی بود که قلبش پر از عشق بود و عشق ...


+[ تاریخ یکشنبه 90/8/22ساعت 5:11 عصر نویسنده س م ی ر ا | قاصدک فوت شده ]