|
|
سلااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااام ... خستگی را تو به خاطر نسپار که افق نزدیک است و خدایی بیدار که تو را می بیند و به عشق تو همه حادثه ها می چیند که تو یادش افتی و بدانی که همه از بخشش اوووووست و همینش کافیست ... افق نزدیک است ... همین جاست نگاهش می کنم ... من از زیر بار تنهایی جان سالم به در بردم ... از دوووور همه چیز پیداست آدم هایی که نقاب زده اند را میبینم ... یه آخی از ته دل می گم .... سرم رو بلند میکنم و واسشون دعاااااااااامی کنم .... اینکه زودتر به حال خووووودشون بیان ... مثه من که خیلی وقته به حال خودم اوووومدم ... حالم خووبه ... دل خور نیستم ... نه از دست دنیا نه از دست هیچ کس دیگه ... یه آرامش خاصی دارم .... خدا انگار از همیشه بهم نزدیکتره ... نمی دونم این افقی که دارم میبینم واقعیه یا سرابه ولی هرچی که هست دل من بش خووووووووش شده ... امیدوارم خدا دل خووووشیم رو ازم نگیره ... و نرسه اون روزی که با امید و تلاش قدم هام رو بردارم و برم جلووووووووو وببینم اون افق فقط و فقط یه سراااااب بوده ... پینوشت : قابل توجه : زهراااااا جوووون : آره راست می گفتی شعار نبوووووووووووود .... دارم میبینم افق رو ... آدم هایی رو دیدی که تو ناامیدی می افتن هر کی هرچی بهشون می گه می گن شعاااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااره حالا این شده حکایت من !!! قابل توجه عطیه جوووون : خواستم تیتر مطلب بنویسم خستگی را تو به خاط مسپار (قسمت 3 ) گفتم دووووباره میای می گی مگه سریاله ...!!! قابل توجه همگی : التماس دعااااااااااااااااااااااااااااااااا
+[ تاریخ سه شنبه 89/10/28ساعت 7:27 عصر نویسنده س م ی ر ا
|
قاصدک فوت شده
]
هیچ کس وسوسه اش نکرد هیچ کس فریبش نداد. او خودش سیب را از شاخه چید و گاز زد و نیم خوررده دود انداخت . او خودش از بهشت بیرون رفت و وقتی که به پشت دروازه ی بهشت رسید ایستاد انگار می خواست چیزی بگوید . چیزی اما نگفت ...
خودش را سرزنش می کرد . همه چیز نا خواسته ی نا خواسته اتفاق افتاده بود . نا خواسته ی نا خواسته فریب خورد . نا خواسته ی نا خواسته وسوسه شد . نا خواسته ی نا خواسته گوش کرد نا خواسته ی نا خواسته بازیچه دست شیطان شد ... بدش می آمد از شیطان ... او زمین را دوست نداشت و حالا باید به خاطر شیطان بهشت را ترک می کرد ... شیطان می دیدش ... از دور نگاهش می کرد و دنبال راه حلی بود تا بازهم فریبش بدهد …هنوز پایش را روی زمین نگذاشته بود که شیطان اذیت کردن را شروع کرد ... شیطان از خورشید نفرت داشت... چون خورشید نور داشت و روشن بود ... و شیطان عاشق تاریکی و ظلمت ... اما خورشید مشخص می کرد همه چیز را ... درست را از نادرست ، بد را از خوب ، زشت را از زیبا ، اما شیطان نمی خواست او همه چیز را ببیند می خواست سرش به سنگ بخورد ... به سنگ گناه ... می خواست راه را غلط برود ، می خواست دوست را غلط بشناسد ، می خواست گناه را نبیند به آن دست بزند ، می خواست او نبینتش وقتی که توی قلبش می نشیند ، وقتی که قلبش را تیره و تار و کدر می کند ... رفت و گشت ... آنقدر گشت تا توانست جهل را پیدا کند ... آن وقت آن را روی صورت او ریخت ... او دیگر جایی را نمی دید سرش به دیوار می خورد ... را های اشتباه را می رفت ...دست هایش را به گناه می زد و لباس هایش را با اشتباه و گناه کثیف می کرد ... او هیچ چیز نمی دید ...حتی نمیدید که شیطان بار ها و بارها از کنار قلبش عبور کرد حتی ندید که او بعضی وقت ها می آمد و توی قلبش می نشست ... شیطان زمینرا برایش تیرهکرد . کدر کرد ، سفت کرد و سخت. دامن او به سختی زمین گرفت و دستش به تیرگیاش آغشته شد. و او هر روز قطرهقطره تیرهتر شد و ذرهذره سختتر. چشمانش نمی دید اما هنوز هم مانند ستاره می درخشید ، شیطان درون قلبش نشسته بود ولی قلبش هنوز هم مثل آسمان آبی بود ، پیراهنش با گناه کثیف شده بود آما هنوز بوی بهشت می داد .... دلش نمی خواست که کور باشد و نتواند خوبی را از بدی تشخیص دهد دلش برای روز های بهشتی بودنش تنگ شده بود قلبش را هر روز با دستانش وجب می گرفت و می فهمید هر روز تنگ تر و تنگتر می شود ... آنقدر تنگ شد که دیگر جایی نداشت ... و او گریه کرد و نمی دانست که پاکی اشک هایش جهل را از روی چشمانش پاک می کند و او را بینا می کند ... وقتی سرش را بالا آورد تازه فهمید که می بیند ... و تازه فهمید که اشک هایش آنقدر پاک بوده که وقتی روی دست هایش چکیده جای آنها دوبال درآمده ... دو بال کوچک نارنجی که می توان به وسیله اش پیش خدا برگشت ... پینوشت : دو خط اول این داستان ، از داستان دوبال کوچک و نارنجی عرفان نظر آهاریه و بقیه اش رو خودم نوشتم ... سوااااال : به نظرتون اگه من آخرش این رو حذف می کردم " که می توان به وسیله اش پیش خدا برگشت ... " بهتر می شد ؟؟؟؟
+[ تاریخ پنج شنبه 89/10/23ساعت 11:51 صبح نویسنده س م ی ر ا
|
قاصدک فوت شده
]
دنیا رفته ... خیلی وقته ... من این جا تنها مانده ام ... و چشم به جاده دوخته ام ... جاده ای که دنیا و آدم هایی که به خوووودشون نقاب زده اند چند لحظه ای میشه که ترکش کردند ... دلم می خواست مثه دیگران باشم ... شاد و خندان و با دنیا ... اما ... نه ... نمی خواهم ... من مثه دیگران نیستم نمی توانم این دنیا را با آن نقاب های مسخره ای که به آدم ها می دهد تحمل کنم ... انگار آدم ها چشمشان بسته شده نمی بیننند ... نمی بینند خوووووودشان را که چه قدر با این نقاب ها زشت شده اند ... آن ها انگار تا قبل از این هم نمی دیدند خوووووودشان را که چه قدر بدون نقاب خوشگل بودن ... آن موقع ها که خووووودشان بودند ... خود خودشان ... نه آنکه دنیا می خواسته ... چه قدر سخت است ... سخت است که با دنیا لج کنی ... نخواهی مثل آن باشی ... و از آن جا بمانی ... ولی من تصمیم خوووودم را گرفتم ... کاش آدم هایی که با دنیا رفته اند به خودشان بیایند ... نقابشان را از روی صورتشان بردارند و به دنیا پس بدهند ... آن وقت است که دنیا هم غرور کاذبش را از دست می دهد و می شود مثل سابق ... آن موقع ها که بد نبود ... نامرد نبود ... خیانت کار نبود ... هرچند از وقتی من یادم می آید دنیا همین بوده ... مغرور و بد ... ولی باز هم به تغییر کردنش امید دارم ... همانطور که به سر عقل اووووووومدن آدم های فریب خورده ی رنگ و بوی دنیا امید دارم ... من این جا مانده ام و دائم با خودم می گویم : خستگی را تو به خاطر مسپار که افق نزدیک است ، و خدایی بیدار که تو را می بیند و به عشق تو همه حادثه ها می چیند ، که تو یادش افتی و بدانی که همه بخشش اوست و همینش کافیست ... من اینجا منتظر می مانم ... منتظر آدم هایی که دنیا را ول می کنند ...و به خودشان می آیند ...و یادشان می افتد که قبلا بدون نقاب های زشت دنیا چه زیبا بوده اند ... پینوشت : کسایی که پست قبل رو نخوندن بهشون پیشنهاد می کنم اول اون رو بخوووونن بعد اینو ...
+[ تاریخ شنبه 89/10/18ساعت 3:1 عصر نویسنده س م ی ر ا
|
قاصدک فوت شده
]
خستگی را تو به خاطر مسپار که افق نزدیک است ، و خدایی بیدار که تو را می بیند ، و به عشق تو همه حادثه ها می چیند ، که تو یادش افتی و بدانی همه از بخشش اوست ، و همینش کافیست ... خستگی چه کلمه ی عجیبی ، چه کلمه ی سنگینی ... دوباره خسته شدم اما این دفعه نه از درس ، نه از کار ، نه از پر مشغله بودن ... این دفعه از خودم خسته شدم ... خسته شدم از خودم که این قدر کم طاقتم ، خسته شدم از خودم که اینقدر بی حوصله ام ، خسته شدم از خودم که این قدر زود می برم از زندگی ، خسته شدم از خودم که اینقدر زوووود خسته می شوم ...خسته ام از بزرگ شدنم ، چه قدر بزرگ شوم ؟؟؟ بسم نیست ؟؟؟ حال و هوای زندگی بزرگی برایم سنگین است ... خفه می شوم ... می خواهم بچه بمانم با دغدغه های بچگانه ام ... نمی خواهم ... نمی خواهم کس دیگری باشم ... می خواهم خودم باشم ... سمیرا ... خود خود سمیرا ... همین سمیرایی که اینجا نشسته و می نویسد از دل پرش از این روزگار ... همین سمیرایی که خسته شده است از خودش ... چه خوب ، چه بد ... چه خوش اخلاق چه بد اخلاق ... چه مهربان ، چه خشن ... چه با احساس ، چه بی احساس ... فقط می خواهم خودم باشم ...خود خودم ... اما ... اما ... نه ... من می ترسم ... می ترسم از این دنیا ... می ترسم که اگر خودم باشم با من لج کند ... تنهایم کند ... اذیتم کند ... با من قهر کند .. آن وقت همه با دنیا می روند و من این جا کنار خودم می مانم و از دنیا عقب می مانم ... دنیا با خود بودنم مشکل دارد ... می خواهد که منم مثل خودش بی رحم باشم ... من نمی خواهم بی رحم باشم ، بی احساس باشم ، بی معرفت باشم ، بد باشم ... خدایا به من قول می دهی ؟؟؟ قول می دهی که اگر خودم بودم تو هم کنارم بمانی و تنهایم نگذاری ، دستم را بگیری و اگر زمین خوردم بلندم کنی ؟؟؟ چه صدایی عجیبی !!! شنیدنی نیست احساس کردنی است ... احساسش می کنم ... چیزی شبیه رضایت است ... شاید گفتن بله های توست که نمی دانم از کجا می آیند ... پس دنیاااااااا با توام گوش کن ... می خواهم خودم باشم ... از تو نمی ترسم ... حتی اگر مرا جا بذاری ... حتی اگر تنهایم کنی ... برایم مهم نیست ... مهم بودن خدا با من است ... می بینی همین جاست کنارم ... تو برو ... من و خدا این جا می مانیم ... شنیدی ؟؟؟ می خوااااااااااااااااااااااااااااااااااااااهم خودم باشم خودخود خودم ... پینوشت : و خندیدن از ته دل بعد از یک دلگرفتگی طوووووووووووولانی چه طعمی دارد !!! جمله اول این مطلب یک یادگاریست از بهترین معلم دنیااااااااااااااااااااااااااااااااااا ... و تازه به این نتیجه رسیدم که خود بودن از خود نبودن هم سخت تر است ...
+[ تاریخ دوشنبه 89/10/13ساعت 4:57 عصر نویسنده س م ی ر ا
|
قاصدک فوت شده
]
دلم را سپردم به بنگاه دنیا ، و هی آگهی دادم این جا و آن جا ... و هر روز ، برای دلم ، مشتری آمد و رفت ... و هی این و آن سرسری آمد و رفت ... و هیچ کس واقعا اتاق دلم را تماشا نکرد ... دلم قفل بود ، کسی قفل قلب مرا وا نکرد ... یکی گفت چرا این اتاق پر از دود و آه است ... یکی گفت : چه دیوار هایش سیاه است ... یکی گفت : چرا نور این جا کم است ... و آن دیگری گفت : و انگار هر آجرش ، فقط از غم و غصه و ماتم است ... و رفتند و بعدش ، دلم ماند بی مشتری ... و من تازه آن وقت گفتم ، خدایا تو قلب مرا می خری ؟؟؟ و فردا ی آن روز ، خدا آمد و توی قلبم نشست ... و در را به روی همه پشت خود بست ... و من روی آن در نوشتم : ببخشید دیگر ، برای شما جا نداریم ... از این پس ، به جز او کسی را نداریم ... پینوشت : و چه زیباست ، تنها خدا را داشتن ... عرفان نظر آهاری
+[ تاریخ دوشنبه 89/10/6ساعت 7:30 عصر نویسنده س م ی ر ا
|
قاصدک فوت شده
]
|