|
|
هنوز برایم " خیلی دور " نشده ای . در همان مرحله ی " خیلی نزدیک " متوقفت کرده ام . کافی است فقط از همین حوالی ، همین دور و بر قلبم رد شوی ، تا عطر یادت بپیچد در خیالم و حسابی گیجم کند . یادت را گوشه ای از این دل نصفه نیمه ، بایگانی کرده ام . خوب جایی است برایش . آن جا لای پرونده ها را بگرد پیدایش می کنی . همان جا گذاشته ام . از بین شان ردیف حرف " ج " را پیدا کن . همان جا در قفسه ی خاطرات خاک خورده ام ، همان جایی که نسیم دلتنگی می پیچد و برگه ها را ورق می زند را می گویم . دیدی ؟ برگه ی شلمچه را از لایش بکش بیرون . برگه اش بوی چادر خاکی می دهد . بو کن . بوی عشق . بوی شهید . شاید هم بوی نور می دهد . این ها را گذاشته ام برای روز مبادا . برای روزی که نفسم تنگ شد . روزی که دلم آب رفت زیر این اشک هایی که غسلش می دهند . آخر میدانی . هر چه در این دنیا تنگ یا کوچک بشود دیگر درست شدنی نیست . می خواهد نفس باشد یا دل . فرقی نمی کند که. خوب بگرد . آن قاصدک را هم ببین که ضمیمه ی پرونده کردم . آن جاست . همان جایی که نگاه حاج همت را قاب گرفته ام . همان نگاهی که برای بدرقه روی ریل های اندیمشک پابه پایمان آمد . آمد و شاید پشت سرمان آب هم ریخت تا برگردیم و مبادا یک وقت برویم و دیگر پشت سرمان را هم نگاه نکنیم . نه . حاج همت خوب می دانست . می دانست این دل هایی که نمک گیرشان کرده یا رفتنی نیستند یا اگر بروند نصفه ممی روند . مثل همین دل من . برگه ها را ورق بزن . برو جلو . نه آنقدرهم جلو . صبر کن . رد شدی . برگرد . این برگه های سیاه را زود تر رد کن . دستت را سیاه می کنند . این ها برای بعد از آمدنم هستند . خیلی عجیب نیست . دل خیلی ها در این شهر سیاه است . دلت اگر سفید باشد که دیگر در این شهر نمانی . هر که ماند دلش حتما نقطه ای خطی چیزی داشته . ولی هر که رفت یقینا دلش سفید بوده . سفیدِ سفید . خدا عاشق دل های سفید می شود .آن روز که عاشق آدم شد هم آدم دلش سفید بود . بزن صفحه ی بعد . بعد . بعد . باز هم بعد . این صفحه ی سفید را می بینی؟ این صفحه ی یادواره است . می خواهند یادت را دوباره بیندازند در دل هایمان و هوایی مان کنند . این صفحه را گذاشته ام برای آن روز . این چند سطر را هم می بینی آن گوشه ؟ می خواهم حاج همت برایم رویش یادگاری بنویسد . می خواهم بگوید چطور بوده ام ؟ رسم مهمانی را خوب به جا آوردم یا نه . یا رفتم پشت سرم را هم نگاه نکردم . رفتم و هر چه گلایه داشتم سر میزبان بیچاره خالی کردمو بعد هم راهم را کشیدم آمدم یا نه . اینکه ایستادم . ایستادم و گوش کردم حرف های میزبان را . گلایه هایش را. روی این صفحه دست بکش نم دارد هنوز . خیس شده بود زیر اشک های شرمندگی . اشک هایی که وقتی گلایه های شهدا را شنید از شرم تاب ماندن نداشت . فرو ریخت . از خجالت آب شد . آب شد و رفت لابه لای همین برگه ها . برگه های این پرونده . پرونده ی جنوب ... پینوشت : شهدا شرمنده ایم ... ...
+[ تاریخ پنج شنبه 91/1/31ساعت 2:59 عصر نویسنده س م ی ر ا
|
قاصدک فوت شده
]
سرم را می اندازم پایین . درد می کند . روی خط های کتاب دنبال کورش و حکومت تازه تاسیسش می گردم . غرق فکر کردن به این میشوم که آیا کورش دلش برای مردم بابل می سوخت که قتل عام شان نکرد یا نه اصلا همه اش برای تظاهر به این بوده که حکومتش را به باد ندهد . و این از آدم ها بعید نیست . چه حالا چه هزار سال پیش . و تو یکدفعه صدایت بلند میشود . خیلی بلند . این روز ها تو هم حال خوشی نداشتی . این را دیگر همه فهمیدند . من هم دیدم هم حس کردم هم شنیده ام . دیگر تو آن "تو" ی سابق نیستی . این روز ها زیاد اشک هایت روان است . دلت گرفته می دانم . اما این یکی دیگر از روی دلگرفتگی نیست . هر چیزی را ندانم این را می دانم که تو با دل گرفته این طور اشک نمی ریزی . دلت شکسته . یقین دارم کسی دلت را شکسته است . چشمم به کتاب تاریخ می افتد خیلی وقت ندارم . اما تو چه میشوی آخر ؟ دلم نمی آید تو را که این طور میباری رها کنم و بشینم با این کورش و پسرش کمبوجیه و برادر دروغی اش بردیا سرو کله بزنم . هر چه باشد من انصاف دارم . می فهمم درد چیست . هنوز یادم نرفته که تو پابه پای اشک هایم می آمدی . با گریه هایم دلت می گرفت . پابه پایم میبارید . هنوز یادم نرفته . باور کن . حافظه ی خوبی ندارم اما هیچ وقت فراموش نمی کنم که تو اشک هایم را با اشک هایت پاک کردی . نه انصاف نیست . انصاف نیست با تویی که تمام درد دل هایم را شنیدی این گونه تا کنم . بگذار من هم پابه پایت ببارم . درد هایم کم نیست . ببین دلم را . مثل تو شکسته است .انصاف نیست . حساب مرا جدا کن از این آدم ها . بگذار من باشم همدردت . همدردی را از خودت یاد گرفتم . بگذار من آرامت کنم . این را هم خودت یادم دادی ، یادت نیست ؟ انصاف نیست گوش هایم را بگیرم مثل بقیه و سرم را فرو ببرم درکتاب . نه انصاف نیست ...آسمان من ... انصاف نیست ...
+[ تاریخ یکشنبه 91/1/27ساعت 5:12 عصر نویسنده س م ی ر ا
|
قاصدک فوت شده
]
چرا مردم قفس را آفریدند ؟
چرا پروانه را از شاخه چیدند ؟
چرا پرواز ها را پر شکستند ؟
چرا آواز ها را سر بریدند ؟
پس از کشف قفس پرواز پژمرد
سرودن بر لب بلبل گره خورد
کلاف لاله سر در گم فروماند
شکفتن در گلوی گل فروخورد
چرا نیلوفر آواز بلبل به پای میله های سرد پیچید ؟
چرا آواز غمگین قناری درون سینه اش از درد پیچید ؟
چرا لبخند گل پرپر شدو ریخت ؟
چه شد آن آرزو های بهاری
چرا در پشت میله خط خطی شد
صدای صاف آواز قناری
چرا لای کتابی خشک کردند
برای یادگاری پیچکی را
به دفتر های خود سنجاق کردند
پر پروانه و سنجاقکی را
خدا پر داد تا پرواز باشد
گلویی داد تا آواز باشد
خدا می خواست تا باغ آسمان ها
به روی ما همیشه باز باشد
خدا بال و پر و پروانه شان داد
ولی مردم درون خود خزیدند
خدا هفت آسمان باز را ساخت
ولی مردم قفس را آفریدند ...
- قیصر امین پور -
+[ تاریخ پنج شنبه 91/1/24ساعت 10:42 عصر نویسنده س م ی ر ا
|
قاصدک فوت شده
]
آقا دلم گرفته ... دست هایم دیگر از کار افتاده اند ...اصلا دیگر نوشتن را نمی فهمم ... کاری که عاشقش بوده و هستم ... آقا این جا هر روز خسته تر از دیروز م می کند ... 15 سال است عمر کرده ام اما هنوز حسرت یک روز زندگی بر دلم مانده است ... آقا این روز ها دلم که می گیرد گریه هام را فقط کرده ام سهم شما ... درد هایم را نیز ... آقا خجالت می کشم حرف بزنم ... اصلا نمیدانم چه بگویم ... روسیاهتر از آنم که حرفی برای گفتن داشته باشم ... اما ... من که حرف نزنم این دل دوام نمی آورد ... این دل می پوسد زیر این خروارها خروار ها درد ... آقا این روز ها شده اند برایم تداعی حرف ت ک ر ا ر ... ت ک ر ا ر ... آقا گم شده ام ... بیا دست هایم را بگیر از میان این باتلاق گلی ... خسته ام ... خیلی خسته ... این جا همه دل می شکنند ... همه می گویند ... و تو باید نگاهشان کنی ... سخت است آقا ... صبوری کردن این روز ها سخت شده ... اینکه ببینی و چشم هایت را ببندی بگویی من هیچ ندیده ام ... آقا بگو تو صدایم را می شنوی ... تو حرف هایم را می فهمی ... تو اشک هایم را می بینی ... من یقین دارم ... تک تک روز هایی که دلم می شکند را هم ... آقا بیا ... بیا برایمان سرمشق بده " زندگی " یعنی چه ... بگو زندگی با آنچه این روز ها باب شده فرق می کند ... بگو زندگی با دل شکستن زندگی نمیشود ... بگو زندگی با خیانت نمیشود ... بگو میان عشق و اذیت فرسنگ ها فرسنگ فاصله است ... بگو چشم هایمان بد خط نشده اند ... چشم های دیگران بی سواد شده اند که نمیخوانندش ... بیا آقا ... التماست می کنم ... بگذار خواب هایم تعبیر شوند ...
+[ تاریخ چهارشنبه 91/1/23ساعت 4:23 عصر نویسنده س م ی ر ا
|
قاصدک فوت شده
]
خسته ای ... می دانم ... گرفته ای ... می دانم ... شکسته ای ... می دانم ... خودت را باختی ... آن را هم می دانم ... اما ... من ... راستش را بخواهی ... دلم ... برای ... خودم ... تنگ شده ... من ... من خودم را می خواهم ... خودِ خودم را ... تو که خواستن را می فهمی ... تنگ شدن را نیز ... دلم برا ی روز های صورتی ات تنگ شده ... برای خنده های بنفشت ... امید های آبیت ... بی خیالی های نارنجی ات ... قاصدک های سفیدت ... این رنگ سیاه و سفید را از زندگی بگذار کنار ... مخصوصا سیاهش را ... می خواهم زندگی کنم ... زندگی ...
+[ تاریخ سه شنبه 91/1/22ساعت 4:19 عصر نویسنده س م ی ر ا
|
قاصدک فوت شده
]
من نمی دانم امشب چه شبی است .نه من و نه هیچ کس دیگری . امشب را فقط علی می فهمد . امشب را فقط زینب با اشک کلنجار می رود . امشب را فقط حسین ، با دل شکسته اش نمی داند چه گونه سر کند . امشب فقط حسن ،غربت را حس می کند . امشب زهرا سرمشق کوه بودن را هزار بار برای زینب روی دلش می نویسد . می نویسد تا مبادا دخترش عاشورا کم بیاورد . امشب زینب صبر را از مادر به ارث می برد . امشب زینب تازه می شود زینب . امشب تمام کوه ها به لرزه می افتند . تمام تکیه گاه ها کمر خم می کنند ، وقتی علی سر به دیوار خانه از غم زهرا ، از گریه اش می لرزد . امشب تمام یاس های عالم رنگ کبودی به خود می گیرند . وقتی علی بازوی زهرا را با اشک هایش غسل می دهد . امشب تمام چاه ها پا به پای علی می گریند . امشب آب چاه ها میزبان اشک های اهل بیت اند . امشب حسین عاشورا را ،سوختن خیمه ها را ، جلوی چشمانش می بیند وقتی در خانه ی زهرا به آتش کشیده می شود . امشب دل حسین آتش می گیرد . امشب حسین پدر را ، الگوی کوه بودنش را با کمر خم شده می بیند . امشب حسن وقتی سرش را روی سینه مادر می گذارد ، دیگر دستی برای نوازش سرش ، بلند نمی شود . امشب وقتی حسن بخوابد ، کسی برایش لالایی نمی خواند . امشب حسن غریب است . غریب تر از همیشه . امشب میخ ها آروزی داشتن لطافت پر می کنند . دیوار ها خجالت می کشند . در ها می گریند و آروز می کنند کاش سنگین نبودند . امشب آسمان تاب نمی آورد ، صدای گریه های علی را بشنود . زمین می شکند ، پاهای محکم علی را لرزان ببیند . امشب همین ها عرش خدا را به لرزه در می آورند. امشب زهرا ، با دل شکسته به دیدار پدرش می رود . امشب زهرا پاره ی تن پدرش ، با دل شرحه شرحه ، به دیدار خدا می رود . امشب زهرا ، با پهلوی شکسته ،با علی وداع می کند . امشب در مدینه غوغایی است . کوچه های مدینه بوی یاس می گیرند . امشب آقا عزادار است . نمی دانم دقیقا کجا اما امشب آقا خون می گریداز غم مادر . امشب آقا با زهرا درد دل می کند از ما . از اینکه یاری ندارد . امشب آقا هم مثل مادرش غریب است ... پینوشت : این شب ها التماس دعا ...
+[ تاریخ جمعه 91/1/18ساعت 11:9 صبح نویسنده س م ی ر ا
|
قاصدک فوت شده
]
این روزها که می گذرد شادم این روزها که می گذرد شادم که می گذرد این روزها شادم که می گذرد .... - قیصر امین پور -
+[ تاریخ چهارشنبه 91/1/16ساعت 8:25 عصر نویسنده س م ی ر ا
|
قاصدک فوت شده
]
|